حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۱

کتاب چهارم. برآمدن مردم. مقدمه 11


مطالعات نوین در مسائل انسانی، که  بنیان اندیشی نام گرفته و مایه لازم برای گسترش به حوزه های دیگر را دارد، مواضع و ایستگاه های مجهزی را آدرس می دهد که تامل و توقف در آن ها، هریک به نوعی، جست و جوگر نواندیش را برای دنبال کردن مقصد خویش مصمم تر می کند. از جمله این توقفگاه های پرمایه درک صورت این مسئله است که برقراری گفت و گو از جغرافیا و اقوام و تمدن های کهن و باستان و صحنه سازی در باب روابط فرهنگی و سیاسی و داد و ستد عقلی و نقلی میان جماعاتی با دانش و دیدگاه گوناگون، مثلا در فلسفه و عرفان و رسوم و علوم و آداب و سنن و جنگ و صلح و غیره در دو - سه هزاره پیش، تنها با ذکر این معارضه، که نه تنها تبادل، که حتی شناسایی مراکز و اجتماعات دیگر ، در هر مرحله، به علت فقدان ابزار لازم، یعنی سفینه های دورگذر، تا 5 قرن پیش مطلقا ناممکن بوده، به سادگی بار یهود انباشته ای را از دوش کاشفان جهان بر زمین می گذارد.

«هر چند سده دوازدهم هجری از نظر رویدادهای سیاسی بی نهایت غنی است ولی ما برای زمان کریم خان زند بیش تر از دو نوشته تاریخی که فقط به تاریخ پیدایی و روی کار آمدن و درگذشت کریم خان پرداخته، چیز مهم دیگری در دست نداریم. شاید دلیل این کمبود، بی سوادی کریم خان و عدم توجه او به تاریخ نویسی از یک سو و از سوی دیگر موقعیت خاص او در درگیری با حوادث باشد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 4)

رجبی مانند همیشه ابتدا مشغول جارو کشی تراشه ها و خاشاک بر زمین مانده از تاریخ زندیه و بی اعتبار کردن همان یکی دو نوشته نامستقر در موضوع زندیه و ارائه این نظر بدیع است که  بی سواد بودن کریم خان، که نمی دانیم چه گونه به او ابلاغ شده، موجب بی اعتباری تولیدات تاریخی منشیان و مورخان عهد او، که یکی دو نام بی هویت دیگرند، به تقلید از سرکرده خود، تاریخ بی پایه تالیف کرده اند. اعتقاد رجبی بر بی توجهی کریم خان به تدوین تاریخ، احتمالا از مسیر کشف و شهود، نصیب او شده است.

«این دو متن تاریخی که عبارت اند از «مجمل التواریخ بعد نادریه» و «تاریخ گیتی گشا» قبلا به وسیله اسکارمان و ارنست بئر تجزیه و تحلیل شده است... موضوع هر دو متن شرح وقایع نظامی و برخوردهای جنگی است. مولفین هر دو تاریخ کوچک ترین توجهی به مسائل اداری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نکرده اند که البته این تقریبا شیوه همه تاریخ نویسان پیشین ایرانی بوده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 5)

حالا رجبی اندکی بیش تر نقاب مختصر تاریخ نوشته های قلابی منسوب به عهد زندیه را بالا می زند و نه فقط اینان که دیگر مورخان خودی را که به شماره ناچیزند، فقط شارحان صحنه های جنگ می گوید و عازم است که با استفاده از منقولات همین مصوران میادین جنگ، برای دوران زندیه تاریخ بنویسد! اعتراف او به این که از شاه نامه تا فارس نامه فقط شروحی بر جنگ های بی هوده و بی پایان، چون مهمل نویسی هایی در باب ستیز دویست ساله ایران و روم و یکسانی شیوه تحمیق ملی ایرانیان بی نشانه، از طریق ارسال بی وقفه آنان به عرصه نبرد، حتی لحظه ای رجبی را به بی بنیانی این گزاره های کودکانه و یکسانی مراکز تولید آن ها راه نمایی نمی کند.

«گویی این پردازندگان تاریخ گذشته ایران اصلا توجهی به چیز دیگری جز جنگ نداشته اند و یا این که آن ها کتاب تاریخ را فقط شرح وقایع جنگی می دانستند. در هر دو متن ترتیب تاریخ وقایع حفظ شده، اما اغلب اتفاقاتی که سال ها از آن ها گذشته است با حادثه ای که نقدا تعریف می شود از نظر زمان با هم آمده و در نتیجه به هم آمیخته است. به ندرت به مواد تاریخ برمی خوریم و این کوتاهی آن قدر است که حتی درباره ی سن کریم خان، هیچ کدام از دو متن مورد بحث ما چیزی به دست نمی دهد. شرح بعضی از رویدادها گاهی بی پایان می ماند. مثلا درباره سرنوشت نهایی آزادخان افغان و یا شیخ علی خان زند و یا نتیجه ی لشکرکشی زکی خان به عمان و یا از سرنوشت نهایی دو شاهزاده ای که یکی در اصفهان و دیگری در بغداد به سلطنت ایران برگزیده شدند چیزی گفته نمی شود. درباره علل شورش ها و پیدایی اختلافات توضیحی داده نمی شود و مولف فقط به شرح وقایع اکتفا می کند و در شرح وقایع دقت در گزارش کم تر مورد توجه قرار می گیرد و در نتیجه اعداد و ارقامی که داده می شود و یا شرحی که درباره ی یک برخورد نظن بر جای مانده طوری است که بیش تر شبیه به افسانه است تا تاریخی دقیق و قابل اطمینان». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 6)

بدین گونه است که مولفی با چنین دریافت و قضاوتی از متون میراث، برای امروزی کردن آن، ناگزیر به سلک عوام می پیوندد و با ورود غیر مجاز و بی وسائل به عرصه کنکاش های زمانه، گرچه علی القاعده باید ادامه نگارش را به پس از مقابله نقادانه و برداشت نهایی از همین اسناد قلابی دوران مورد نظر محول کند، اما بی مهابا خود و خواننده اش را با تکرار همان مبهماتی نو فریبی می کند که خود شبیه افسانه و نامطمئن توصیف کرده است.

«نادر اول افغان ها را سرجایشان نشاند و بعد رویشان را سفید کرد. آسان نمی توان از اثرات شوم حکومتی صحبت کرد که نزدیک به دو قرن، جز جسته و گریخته، از آن به نیکی یاد شده است. یادگار نادر، ایرانی خراب بود که ما هنوز هم به مرمت اش کمر بسته ایم، با کمری شکسته. البته بعید هم نبود که نادر بتواند آن «نادر»ی باشد که تاکنون شناختیم اش و ما شاید حالا می توانستیم عیب اش نگفته به هنرش بپردازیم، اما حادثه ای که هنوز هم ماهیت اش برای تاریخ نویس روشن نیست، نادر را اگر هم می توانست نادر خوبی باشد، عوض کرد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 12)

بفرمایید این هم یک اعتراف دیگر که مولف ما از بی خبری نسبت به ماهیت مسائل عصری می گوید که در باب ان قلم برداشته است. راستی چه گونه این ظهور غریب را توضیح دهیم که از تاریخ ماد تا تالیفی در باب تحولات سلسله زندیه، شاهد این قضیه نامعهودیم که مولفینی با دست و بازوی ناتوان از رسن پوسیده تالیفات خود بالا می روند!؟

«به طور خلاصه این طور برداشت می کنیم که نادر مخصوصا در سال های آخر حکومت خود با اعمال جنون آمیز، آخرین و بزرگ ترین ضربات را به نظام اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران وارد ساخت. وحدت فرهنگی و اجتماعی ایران را درهم شکست. مدارس بسته شد. تجارت از رونق افتاده، تعطیل شد. کشاورزان و روستائیان، که اکثریت مردم ایران را تشکیل می دادند مزارع را رها کردند، زیرا که باور نداشتند حاصل زحمت خود را خود بردارند. قنات ها خشکیدند و مزارع سرسبز دوره ی صفوی رو به ویرانی نهادند. علما دست از هر نوع فعالیت علمی کشیدند. بازار فحشا به علت فقر عمومی رواج گرفت... گاهی برای ساختن کله مناره در به در دنبال آدم می گشتند و اگر کله مناره ای به یک کله ی دیگر احتیاج داشت سر خود مجری فرمان را بالای مناره می گذاشتند. ساده ترین تنبیه بریدن گوش و بینی و زبان مردم بود و کور کردن آن ها». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 17)

و در پاورقی همان صفحه آورده است که: کارستن نیبور در سفرنامه خود می نویسد: غم انگیز است که 18 سال پس از مرگ نادر هنوز هم این همه آدم های یک چشم دیده می شوند. در این جا با دو احتمال در نحوه تنبیهات عهد نادری مواجهیم. یا نادر دستور خارج کردن فقط یک چشم مردم را صادر می کرده و یا اشخاص مورد غضب نادر اصولا یک چشم بوده و از نظر فنی شامل اجرای فرمان نادر نمی شده اند!

«و به خاطر این جاه طلبی از ریختن خون به هر شکل و ترتیبی باک نداشت. هر چه خون بی گناهان بیش تر ریخته می شد جنون نادر بیش تر می شد تا بالاخره نوبت به خود او رسید و مردی که شاید می توانست پایه های ایران نوی را محکم سازد، در شب یک شنبه یازدهم جمادی الاخری سال 1160 هجری به قتل رسید... نادر شاه اسیر جنگ بود و خیمه و خرگاه در حکم پایتخت او بود و مردم زمان او نمی دانستند که قلب میهن شان در کجا می زند. کریم خان از چنین اجتماعی برخاست و بر چنین اجتماعی بود که می خواست حکومت بکند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 18)

اگر سئوال کنیم در سرزمینی که تا ۱۶۰ سال پیش شهر شایسته سکونتی نداشته، نادر با استفاده از کدام منبع مادی و انسانی و از ریختن خون چه موجوداتی باک نداشته، احتمالا باز هم همگی را به تخت جمشید و پاسارگاد و پارسه حواله می دهند!؟

«همین که ابراهیم خان از جلوس شاهرخ شاه آگاهی یافت او نیز روز هفدهم ذی الحجه 1161 در تبریز خود را شاه ایران خواند اما کمی بعد، از سپاه اعزامی شاهرخ شاه شکست خورده و پس از دستگیری به فرمان شاهرخ شاه کشته شد. ابراهیم خان فقط شش ماه سلطنت کرد. هنوز مدتی از سلطنت شاهرخ نگذشته بود که روز بیستم محرم 1163 از طرف سرداران و بزرگان دربارش دستگیر و کور شد و به جای او میرسید محمد به نام شاه سلیمان ثانی به شاهی برداشته شد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 21)

اگر ده بار دیگر به چنین مورخانی که در کم تر از شش ماه و به نوبت دو پادشاه دست ساخت خود را به جهان باقی می فرستند و سپاهیان ۶۰ هزار نفری را به دنبال خود می کشانند، رسامی نقشه برداران ارتش تزار از تبریز و مشهد ۱۵۰ سال پیش را نشان دهیم که جز چند دربند و کوچه نیست، قادر به صرف نظر کردن از این پایگاه های کاشت دروغ نخواهند بود و به وجه خیره سرانه ای منتظر بار دادن نهایی همین نهالک های فکسنی اند. 

«احمدخان که مرد زیرک و هشیاری بود حتی برای این که دیواری بین خود و آشفتگی ها و هرج و مرج های داخل ایران داشته باشد، با این که تصرف خراسان برای او کار آسانی بود هرگز به طور جدی به این کار اقدام نکرد. او می دانست که دیر یا زود در داخل ایران بالاخره شخص نیرومندتری به قدرت مطلق خواهد رسید و به ظاهر میل نداشت که با این قدرت همسایه دیوار به دیوار باشد و یا لااقل فکر می کرد تا برافتادن خراسان می تواند پایه های حکومت خود را در کشور تازه تاسیس خود قوت بیش تری ببخشد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 24)

به راستی که نمی توان از وجود این گونه شارحان تاریخ بی نیاز بود و صرف نظر کرد، زیرا درست شبیه صحنه گردانان مخفی نمایش های عروسکی قادرند به تمام عناصر پارچه ای خود جان دهند و از زبان انان سخن بسرایند، چنان که در این جا شاهدیم که رجبی از هشیاری احمد خان و محدوده افکار او در بیش از ۳۰۰ سال پیش با خبر است و تصمیمات تاریخی مورد نیاز خود را از زبان احمد خان ناشناس تحویل زمانه می دهد.  

«یکی از حکامی که از فرصت استفاده کرده و خود را مستقل ساخته بود، محمدعلی خان حاکم همدان بود. شاهرخ در سال 1163 محمدعلی خان را با حکومت همدان به این شهر اعزام داشته بود. محمد علی خان در کوشش برای گستردن قدرت خود با مخالفت قبیله ی زند رو به رو شد و در کمازان یکی از ده های ملایر از کریم خان شکست خورد و کریم با این پیروزی رسما وارد صحنه  سیاست شد و از طرف قبیله ی خود عنوان خانی گرفته و به ریاست قبیله انتخاب شد. قبیله ی زند از لرهای لک است که خود شاخه ای است از کردهای ایران. این قبیله وسیله کریم خان در تاریخ ایران به شهرت رسید». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 25)

برای پرهیز از کوره به در شدن راهی جز این نمی ماند که صاحبان قدیم و جدید این وجیزه ها را سوار بر باد بیانگاریم که  با هر گردش اندیشه  صحنه نوینی در سرنوشت زندیه می تراشند و به واقع تکلیف همه چیز و همه کس را نه مانده های قابل ارائه تاریخی، بل به دل خوشی های خود روشن می کنند که کریم خان را از دهکی در ملایر تا بصره و بغداد و ترکیه و خراسان به یک چشم برهم زدن ارسال می کنند. درست تر این که این گونه مطلب گذاران  بر گرده تاریخ را هنگامی که موظف و ناگزیر شده اند صفحاتی در باب اوضاع سرزمینی بنویسند که از رخ داد پلید پوریم  تا ۲۲۰۰سال بعد در سکوت مطلق گذرانده، از سرزنش معاف کنیم که چنین ماهرانه ملتی را به خواب خوشی فروبرده اند که لای لای آن را مسئولان کنیسه ها سر داده اند.  

«پس از این که نادرشاه بر افغان ها چیره شد، مهدی خان که به غارت عادت کرده بود باز هم دست از کار چپاول نکشید و همچنان در مواقع مقتضی از شوریدن و حمله بردن و غنیمت گرفتن باز نماند. از این روی نادرشاه که در حال گستردن قدرت خود بر تمامی ایران بود و نمی توانست این چنین مزاحم های محلی را تحمل بکند به باباخان چاپشلو حاکم لرستان دستور داد که رهبران قبیله ی زند را کشته و بقیه را به خراسان بکوچاند. باباخان توانست با حیله و نیرنگ، ضمن این که او را به الطاف مخصوص نادرشاه امیدوار ساخت نزد خود دعوت بکند. اما همین که مهدی خان بر باباخان وارد شد به همراه چهارصد نفر دیگر از مردان خود دستگیر شده و به قتل رسید. پس از توطئه تمام دارایی قبیله زند ضبط گردید و بازماندگان قبیله به ابیورد خراسان تبیعد گردید. این جریان  در سال ۱۱۴۴ اتفاق افتاد. از کسانی که از خاندان زند بدین طریق به خراسان تبعید شدند، یکی هم کریم خان بود در ان موقع ۳۲ سال داشت». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 27)

بر این گونه اوهام چه نامی می توان نهاد و چه گونه بر صحت آن گواهی داد هنگامی که چنین مولفان و قصه سرایان تاریخی در فاصله کوتاهی یک قوم به کلی جا به جا و قتل عام و خلع دارایی شده را به تسلط بر سرزمینی اعلام می کند که حتی در روایات تاریخی موجود نیز طول و عرض وسیعی داشته است. هنگام مراجعه به چند سطر بالا، از گلایه و تذکر رجبی نسبت به بی خبری تاریخ از زمان زاده شدن کریم خان حیرت کردم که به آسانی از دو سطر پایانی نقل قول فوق قابل استخراج بوده است. 

«درباره ی کودکی و جوانی کریم خان تقریبا هیچ نوع خبری در دست نیست. تاریخ تولد او نیز برای ما معلوم نیست. ظاهرا کریم خان در خانواده ی فقیری به دنیا آمده است زیرا که او برای امرار معاش خود چوپانی می کرده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 28)

ایا چه گمان می کنید. به چوپانی فرستادن کریم خان درست به میزان امپراتور شناختن او، در منظر این آقایان تنها به جه گونگی گردش قلم و تصورات و نیازهای شان در ساختن هیاهوی تاریخی در سرزمین سکوت مرتبط است.

«فقر خانوادگی کریم خان یکی دیگر از علل روشن نبودن تاریخ تولد اوست. چون مردم دولتمند و باسواد، حتی تا این اواخر، یعنی تا قبل از حکومت پهلوی که در ایران شناسنامه معمول نبود، تاریخ تولد و نام فرزندان خود را بر جلد قرآن و یا سایر کتاب های محبوب خود که در خانه داشتند می نوشتند. درباره ی سن کریم خان خبری داریم از گ. آ. اولیویه، یک مسافر فرانسوی که در سال 1796، یعنی 17 سال پس از مرگ کریم خان به ایران آمده است. به قول این سیاح کریم خان هنگام مرگ 73 سال داشته است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 29)

باید به دنبال عامل دل خوری رجبی نسبت به اولیویه بود که گرچه به تقریب تمام تاریخ ایران پس از پوریم را از شاهدان خفته در صفخات و یادداشت های به اصطلاح جهان گردان و سفرنامه نویسان برداشته اند، اما این بار به قول اولیویه اعتبار عملی نمی ذهد. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۰

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۰ 

 

 

هر یک از یادداشت های ایران شناسی بدون دروغ، که در زمان عرضه بی ارتباط با موضوع و موجد سئوالاتی بود، به اراده خداوند در مباحث  اتی اهمیت خود را آشکار خواهند کرد و ان شاء الله با این نکته دقیق و عمیق و کم تر گفته شده آشنا خواهیم شد که مفهوم کلی جهان و مردمان و ساکنین هر گوشه و کنار آن، روشنی نوتابیده ای است مدیون ابراز شجاعت ملاحان و جاشویانی که بی هراس از وسعت نا آشنایی ها و دشواری ها، به قلب اوقیانوس ها شراع کشیدند، به تدریج و در درازای قرنی کاشف جغرافیای زمین شدند و مردمانی را به عرصه حیات و هستی جمعی کشاندند که در هیچ مقیاس، فرهنگ و پیشینه مشترک نداشتند.

بر گرداگرد همین آگاهی پایه می توان بر تالیف یا تالیفات هر مولفی، در هر حوزه و موضوع، از جمله در علوم انسانی خط بطلان کشید و به آن گزاره مومن شد که تایید می کند به جز کتب آسمانی تورات و انجیل و قرآن، توجه و تایید هرگونه متن و نوشتار، دورتر از ۵ قرن پیش، توسل به موهوماتی است که اندک باز مانده ای از آن ها نداریم و این امر را قرائنی از این جمله تایید می کند که در سراسر قاره بزرگ آمریکا، یعنی مساحت یک سوم زیستگاه ادمی بر زمین، هیچ متنی نیافته ایم که حامل پیامی برای پیشرفت شمرده شود. بدین ترتیب فرهنگ شلخته کنونی، که با به میدان آوردن اسامی و آثار انواع و اقسام عالمان و هنرمندان و جامعه شناسان و جهان گشایان و سیاست مداران و مصلحان و وزیران و طبیبان و ساحران و شاعران و اقوام و کام روایان و مقهوران و کسانی با عنوان فیلسوف و شاعر و ملا و مومن بزرگ و تالیفات جاعلانه ای که بر هیچ پایه و پیوندی مستقر نیست، به مراودات انسانی از عهد عتیق و زمانی اشاره می کنند که هیچ قاره ای به عنوان یک واحد حغرافیایی مجزا شناخته نبود و گفت و گو از آمریکا و آفریقا و اروپا و آسیا حتی نمایه نداشت. سهم منطقه ما از این گزافه و خرافه ها را به گونه ای ادا کرده اند که بنا بر نیاز، از هند تا اسلامبول را به دست روستا یا اوبه نشینی با نام های نادر و چنگیز بسپارند.

«حیات مردان نامی علی القاعده در هاله ای از ابهام پیچیده است، علی الخصوص آنانی که در فقر و گمنامی به دنیا آمده اند و مدیدی از عمر خود را در حریم های عزلت و انزوا زیسته اند. نادر نیز از این قاعده مستثنی نیست، چون هیچ کس نمی دانست و نمی توانست هم در خاطر خویش مجسم کند که طفل ساده ای که در یک خانواده دور افتاده محروم به دنیا آمده است، یک روز به چنان مرتبه ی بلندی از عزت و اعتبار رسد که نامداران جهان به درگاهش کرنش آورند و سرکشان روزگار با شنیدن اسم او، بر خویش بلرزند. دو مورخ که بیش از هر کس دیگر به او نزدیک بوده اند، و بخشی از یادداشت های خود را نیز، یقیناٌ در دوران حیات وی قلمی کرده اند، چیز زیادی درباره ی او نمی گویند و از اصل و نسب ممتازی سخن به میان نمی آورند. بر اساس سنت تاریخ نویسی معمول روزگار، لفافی از مبالغه و گزافه نیز در کلام آنان پیداست که خاص هر صاحب شوکتی تواند بود. ارباب قلم، هر گاه که از صاحب جاهی در زمان زندگانی او نام می برده اند، رعایت برخی احترامات را واجب می شمرده اند. محرز است که زیان دیدگان از یک شخصیت تاریخی نیز آن گاه که از قلمرو قدرت دور می ماندند و ترس جان و امید نان را از دست می دادند به ذکر مطالبی می پرداختند که در تضعیف خصم به کار آید و از اعتبار و هیبت او بکاهد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۵)

همان شگرد تهوع آور قدیمی که: هیچ کس نشانی از سوژه نمی داند تا جاعلین جا خوش کرده در کنیسه و کلیسا و کوچک ابدال های بومی آنان با دست های باز هر نوع گلیم را که بخواهند و بتوانند از جریان پر زور تاریخ  بیرون کشند، چنان که مولف ما هم مصمم است تنها با بار و وام کلمات، نادر خود را از پیچ و خم دشوار گذر تاریخ عبور دهد و به سرکردگی جهان روزگار او برساند. لحن خطاب و بزرگ انگاری نادر قلابی در این سطور چنان است که بی شک مولف اگر به زمان نادر تنها برگی از آن را به دربار می رساند لایق و شایسته دریافت انواع صله های قبله عالم بود.   

«محمد کاظم می افزاید که: «هر چند امام قلی بیک به حسب ظاهر اشعار نمی نمود که مبادا در میانه ی امثال و اقران، به جنون و سودا متهم گردد، اما شب و روز منتظر لطیفه ی غیبی می بود که به تاریخ سنه ی ۱۰۹۹ زوجه مکرمه او بار حمل گرفته، بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت در تحویل حمل خداوند عالمیان فرزند نرینه ی آفتاب طلیعه ای به او کرامت فرموده، به عرصه ی وجود آمد. و آن طفل را دو نفر دایه مربی شیر آن بودند که قناعت به یکی نمی نمود، و اسم سامی او را نادر نهادند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۷)

حتی اگر بر آن تعاریف پیشین از نادر که او را تا آستانه آسمان بلند شمرده اند، این تعاریف غیر لازم و عامیانه و مختص و مفید برای صحنه سازان و سخن بافان را بیافزاییم که نادر از چهار پستان تغذیه می کرد، باز هم کم ترین نقشی در برآمدن سلسله افشاریه به عهده ندارد، زیرا که باور پرخواری نادر نوزاد، تاریخ را متوجه او نمی کند و اختمالا فقط به خانواده ها هشدار می دهد که اگر شیر خواره ای پر اشتها به دنیا اوردند، توجه کنند که احتمالا با نادر دیگری رو به رویند! چنین است بررسی های تاریخ ایران که اگر فرصتی دست دهد از نصب شروحی بر پستانک و پوشک و قنداقه نوزادان نیز به عنوان مستندی بر هویت این و آن ابایی ندارند. اگر کسی چنین تهمتی بر نادر شیر خوار را نپذیرد، آیا برای رد آن باید به کدام شیرخوارگاه خراسان رجوع کند؟! در عین حال همین که ادعا ندارند که نادر در رحم را به علت جثه درشت با نادرین زایانده اند، لااقل می رساند که تکرار این گونه لوس بازی ها بی هنجار در تاریخ نویسی را در تمرین مربوط به رستم دستان بی ثمر یافته اند.

«مراحل رشد نادر را باید به همان گونه که اقتضای محیط او بود، طبیعی به حساب آورد، در سطوح روستایی و عشایری ایران، هیچ گاه کسی بی کار نمی ماند و مجالی برای فراغت نمی یافت. ضرورت ها به انسان می آموزد که در هر سنی از تشخیص که بوده باشند، باید به نسبت توان و درک خود مسئولیتی برعهده گیرند. هیچ کس در هیچ مرحله ای بی کار نمی ماند و به عبارت دیگر نان مفت نمی خورد. به خصوص که نادر و خانواده او باید عمده معاش خویش را از طریق حشم داری تامین می کردند و به نحوی که در سوابق احوال گله داران و کشاورزان عصر افشاریه در همین کتاب خواهیم دید، آن ها که عمده توجه به کشاورزی داشتند، وجه فرعی معاش را گله داری می دانستند و بالعکس شبانکارگان ناگزیر بودند که نظری به کشت و زرع محصول پیدا کنند و تعلیف مواشی را در فصول سرد امکان پذیر و آسان گردانند».

به راستی که مولف ما در ورود به این گونه تصورات، شجاعانه عمل می کند و بر اساس این بررسی های آبکی و این گونه منبر گزینی در باب زندگانی عشیره نشینان ایران، ما را موظف می کند که اگر در فصل زمستان یا حتی تابستان به صفی از ده نشینان لمیده بر سینه کش آفتاب و دراز کشیده در سایه برخوردیم، پس ضرورتا یا با نان مفت خوران و یا با مهاجرانی از شهرها مواجهیم. زیرا مولف ما در سراسر کتاب مفصل خود حتی برای نمونه معلوم نمی کند که از چه مسیر و با کدام  یافته ی راه نما و روشنگر، به چنین برداشت هایی دست یافته است.   

«و نادر چون یک ساله شد مانند سه ساله در نظر می آمد و هم چنین روز به روز نهال وجود آن فرخنده مآل در چمن زندگانی آغاز بالیدن و نمایش نموده، چون به سن ده سالگی رسید، سوار مرکب گردیده، به شکار شیر و پلنگ و گراز می رفت و با طفلان که بازی می کرد، خود را سردار و پادشاه لقب نموده، طفلان را منصب حکومت و ایالت می داد و طرح جنگ و جدل مابین اطفال و همسران خود می انداخت. و هر گاه یکی ازآن ها فایق بر دیگری می آمد، قبا و کلاه خود را در عوض خلعت به او دادی و تکرار اوقات عریان به خانه می رفت که تمام رخوت خود را بخشیده بود. و والده اش او را از آن حرکت تحذیر و تخویف نموده، در معرض عتاب و خطاب در می آورد و بدان جهت اغلب اوقات رنجیده، آزرده خاطر به سر رمه و گوسفندان پدرخود که در آن ناحیه می بود، می رفت...». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۹) 

مولف مزبور با تکرار و پا در میانی این گونه تمجیدات مختص خرده خدایان افسانه ها، همان کودک زاییده شده در خانواری گم نام و فقیر را، در ۳ سالگی جبروت شش سالگان می بخشد و در ده سالگی به جای مکتب خانه و دو زانو نشستن برابر ملا راهی شکار شیر و گراز و پلنگ می کند، نادر را هم همانند کورش ازکودکی صاحب اطوارهای سرکردگی می گویند و وظیفه سرپرستی اطفال کوچه را به او می سپارند تا مناصب سیاسی و حکومتی را میان آنان توزیع کند و اگر لازم شد تا تنبان خود را هم برای دل خوشی به همبازی ها  ببخشد! آیا کدام جریان و ماجرایی شهامت و زهره گذر از چنین ترهاتی را به جای تاریخ مردم این سرزمین به این و آن بخشیده و اصولا چه گونه از وقوع این تفاصیل آگاه شده اند که جز با دیدار حضوری میسر نیست. 

«محمود دیگر درنگ را جایز نمی دید. گروه تشنه مال و مکنت را یک راست به سوی اصفهان حرکت داد و در منطقه گلون آباد که در چهار فرسنگی شهر قرار داشت به استقرار اردو پرداخت. داستان نبرد غم انگیز یا تلافی فریقین که در سال ۱۱۳۴ دراین ناحیه اتفاق افتاد مشهور است. لکهارت می نویسد چون صبح روز بلاخیز هشتم مارس ۱۷۲۲ آفتاب برآمد، دو لشکر یکدیگر را به دقت برانداز کردند. میان آن دو حقیقتا تضادی فاحش وجود داشت. ایرانیان نه فقط بر افاغنه فزونی داشتند بل که با البسه متحد الشکل و ساز و برگ اکثر سربازان آنان، همان قدر پرشکوه می نمود که از آن حریفان ایشان رنگ و روی رفته و چرک آلوده  سفر بود». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۰) 

بار دیگر مولف ما با پوشاندن رخت و لباس ژولیده بر پیکر سربازان دشمن زمینه نابودی و شکست آنان را می چیند. می خواهم در تصور خود یک داوطلب دفاع از مثلا تز دکترای خویش در گرایش تاریخ افشاریه را در برابر این سئوال ممتحنین قرار دهم که: علت شکست محمود افغان در جنگ اصفهان را چه می دانید؟ تا پاسخ بگیرد که علت لباس افغانان بود که بوی گند می داد.   

«محمود به این حدود قانع نبود که مردم وحشت زده اصفهان را قتل عام کند و هر فرد بالغی را که بیم حمل اسلحه با خود می برد، به دیار باقی فرستد. وقتی شایعه دروغ فرار صفی میرزا فرزند شاه سلطان حسین را به او دادند: وسوسه ی نفسانی او را به فکر دفع شاهزادگان انداخته، جمیع اولاد و احفاد خاقان مغفور را که صغیر و کبیر سی و یک نفر بودند، معروض تیغ جفا ساخته، نعش ایشان را به دار المومنین قم فرستاد».

این جا هم همان حکایت معمول و متداول است. سی و یک تن از شاه زادگان صفوی، چنین که می نماید شاید هم داوطلبانه و برای فرار از بوی بد و ظاهر از فرم و مد افتاده سربازان افغان، به نوبت و بی هیچ مقاومت خود را به شمشیر دشمن سپرده اند تا کار این جنگ که هوای مصفای اصفهان را خراب کرده بود، تمام شود. عجیب است که آدم های این جنگ تصویر شده در کتاب مورد نظر، دیدگاه غریبی دارند و از جمله خود می دانند که لیاقت جایگاه تسخیر شده را ندارند و در برابر هر دشواری فقط خنجر و شمشیر می کشند. بدین ترتیب اشغالگران عالم دو دسته اند: لایق اقدام به تجاوز و نالایقانی که دیر یا زود از کردار بی ثمر خود پشیمان می شوند. ابهام بزرگ در این شگرد نوین جنگی که بی توضیح مانده، ارسال بی دلیل و عجیب جنازه های مقتولین از اصفهان به قم، احتمالا برای متبرک کردن آن هاست.  

«نفرت مردم از فاتحی چنین قهار را حدی نبود، و او که شاید خود می دید بر جایی نشسته است که لیاقت آن را ندارد و تنها به زور سر نیزه و ایجاد خوف و وحشت، می خواهد بر جمع حکومت کند. دچار عدم تعادل روحی و اختلال مزاج شد. از دیدگاه جسمانی نیز قوایش به سرعت به تحلیل رفت. یک روایت این است که به بیماری فلج مبتلا شد و توان حرکت را از دست داد، و به روایت دیگر دچار بیماری برص گردید. لکهارت در تحقیق مفصلی نامه مورخ ۲۸ ژوئن یا ۹ ژوئیه ۱۷۲۶ نماینده ی شرکت هند شرقی انگلیسی را در اصفهان مستند می داند که اشرف پسر عم محمود با برخورداری از قرابت نسبی خود، او را خفه کرده است. به قول شیخ محمدعلی حزین وقتی که محمود از کشتار شاهزادگان صفوی فراغت یافت، در همان شب احوال منقلبی یافت: «دیوانه شد و دست های خود خائیدن گرفت و کثافات خود را خوردی و به هر کس دشنام و یاوه گفتی و در این حال بمرد». محمد محسن مستوفی تفصیل بیش تری دارد که محمود: جنونی به هم رسانیده که تمام گوشت بدن خود را کنده و نجاست خود را می خورد که چندین روز غذای آن مردود نجاست او بود. تا آن که بالاخره اشرف افغان که پسر عموی آن مردود بود او را خفه کرده، به جهنم واصل ساخته. خود به جای او نشست، آن مردود و مطرود را در کنار روخانه ی زاینده رود در مقبره ای که در حیات خود به جهت خود ساخته بود، دفن کردند. یک مرتبه خاک او را قبول نکرده، از قبر انداخته، مرتبه ی ثانی دوباره او را در همان مقبره در زمین دیگر دفن کرده اند در حال مقبره ی مزبور را خراب کرده اند و نعش آن مردود را اهل اصفهان بعد از تخلیه ی افغان بیرون آورده، سوزانیدند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص 46)

چه می توان در اطراف این گونه تصاویر تاریخی نوشت که در آن هیچ واقعه ای تعریف و حتی تفسیر لازم را ندارد و از نقالی مرشدان حرفه ای نیز بی اساس تر است. ظاهرا محمود افغان پس از قتل عام شاه زادگان صفوی دچار انقلابات جسمی و روحی می شود و چندین روز پیاپی به جای غذا مدفوع خود را می خورده است. آیا می توان به عنوان هشدار و احتیاط چنین دگرگونی در مزه و مزاج را به قتل عام کنندگان در تاریخ تذکر داد؟! با این همه نمی دانیم مثلا اگر محمود به جای مدفوع خود، کباب سلطانی سفارش می داد حالا شاهد چه تحولی در تاریخ افشاریه می شدیم؟! این که به بهانه چنین تصاویری را برداشت از میراث مکتوب بنامند، آن گاه جای سئوال است که تکرار لفظ به لفظ مطالب میراث گذاران، حتی اگر به دنبال کشف بود و نبود آن ها هم نباشیم، جز برگرداندن خیالات این و آن درگذشته، به نام خویش، چه ضرورت و حکمتی دارد؟!

«معروف است که اشرف با اطمینان از این نکته که شاه سلطان حسین دگرباره سلطنت ایران را قبول نخواهد کرد، به نزد وی شتافت و تقاضا کرد که امر پادشاهی را متکفل شود. این ترفند البته زمینه ی مناسبی بود که هر آینه شاه مخذول، اندک واکنش مثبتی نشان دهد نسبت به قتل فوری او اقدام کند، ولی شاه معزول می دانست که حقه ای در کار است و از پذیرش امر سرباز زد. اشرف بلادرنگ در صدد برآمد که پیشنهاد را به خلف صدق شاه، تهماسب عرضه کند و راهی برای به دام افکندن مرد آواره بیابد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۸)

در تنظیم چنین صحنه های نمایشی جز به قصد پرکردن صفحات بی تحرک تاریخ است که ناقد را از ورود جدی به این گونه مطالب معذور می دارد تا ابتدا از خود بپرسد در آن زمان کدام فرماسیون رفتاری مابین طرفین را، حالت جنگی می شناخته اند و چرا شاه سلطان حسین دشمن وارد شده در خوابگاه و سرسرای خویش را، که اخیرا ذریه او را قتل عام کرده بود، به جزای خود نمی رساند و به چاق سلامتی و والا منشی برگزار می کند؟! مگر مولف ما متنی برای سیاه بازی نوشته است؟!    

«اوضاع ملک به ترتیبی که ذکر آن ناگزیر است و باید مورد توجه قرارگیرد، آشفته بود. اشرف شهرهای اصفهان، شیراز، کرمان، سیستان، قومس، و بخش غربی خراسان را در تصرف داشت، اما هیچ کس نمی توانست ادعا کند که او کشور را اداره می کرد. سلطه ی او حتی در مساحت مزبور به شهرها و خطوط ارتباطی منحصر بود، ارتش وی، از قندهار که مسقط الراس شورشیان غلزه بود، و تحت حکومت حسین سلطان برادر محمود قرار داشت نیروی زیادی نمی توانست جذب کند و در داخله ی ایران هم، با وجود اخبار متواتریکه از کشت و کشتارها بر سر زبان ها بود، مردمی به همراهی او نمی شتافتند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۹)  

در مسلک بنیان اندیشی اصل بر امکان اجرای این و آن رخ داد و حادثه تاریخی منطبق با وصفی است که در هر منبع مربوط اعلام می شود. چنان که در این جا به جد معترض می شویم که به زمان مورد بحث در این گزینه ها، بر اساس مستندات عرضه شده پیشین، هنوز رد پای شیراز نبوده است که به اقوال مکرر بنای آن شهر را به کریم خان زند سپرده اند.  

«نخستین رویارویی ها در محل ده ملای مهمان دوست اتفاق افتاد که نادر با منطقه از قدیم آشنایی داشت و نیروهای خود را نیز پیش از وصول اردوی اشرفی بدان جا راهنمون شده و سنگرهای مناسب تعبیه کرده بود. به تعبیر هانوی، مدتی بود که افغان ها بیش تر به کشتار ایرانی ها پرداخته و با آن ها جنگی نکرده بودند و اغلب نه با قدرت برتر و آشنایی بیش تر با اسلحه، بل که با نعره ها و حملات سخت آن ها را مجبور به فرار ساخته بودند. و چون در این هنگام اطمینان به پیروزی خود داشتند، به اشرف اصرار می کردند که حمله را آغاز کند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۵۴)  

کسی را باید یافت که این سطور را لااقل تا حد تصور معمول صاحب معنا کند. این که افغان ها بدون جنگ مشغول کشتار ایرانیان بوده اند جز این که انجام کار را به تک تیراندازان سپرده باشند، روش دیگری شناخته نیست و چون در زمان مورد اشاره نهضت استفاده از تک تیر اندازان درنگرفته بود، با شرحی که در دنباله مطلب می خوانیم موثرترین سلاح جنگی افغان ها برای کشتار دشمن، نعره کشیدن بوده است.

«اشرف برای مقابله با نادر، به سوی مورچه خورت در شمال غربی اصفهان حرکت کرد و در نزدیکی آن اردو زد. نادر که شاه تهماسب را در تهران نشانیده و خود به همراه ارتشیان روز افزون اش به جانب نبردگاه می شتافت، توانسته بود نزدیک به چهل هزار نفر نیروی موثر تهیه کند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۵۸) 

گمان دارم که متن فوق اعلام بی ارزشی کامل این گونه تاریخ پردازی هاست که قصد راه نمایی به مبانی را ندارد. به گمان من آن مولفی که به اشارات تاریخ ایران می پردازد ولی به شمای رسمی نقشه شهرهای ایران در قریب 160 سال پیش توجهی ندارد، مشغول اجرای نمایشی از دل بستگی های خویش است.   

«شاید دقیق ترین وصف حال ها را سیمون آوراموف، کنسول دولت روس درباره تهماسب، کرده باشد... آوراموف می نویسد: «تهماسب در ۱۳ اکتبر یا ۳ نوامبر ۱۷۲۶، درست یک هفته قبل از سقوط مشهد، به حسین قلی بیگ امیرزاده ی گرجی امر کرد تا قدری عرق پرمایه ی قفقازی معروف به «چخیر» به خدمت وی حاضر کند. حسین قلی بیگ پاسخ داد که موجود ندارد و تهماسب در نتیجه به خشم آمده، فریاد برکشید که وی ناگزیر به تهیه ی آن است. گرجی پس از لحظه ای تامل گفت: آوراموف فرستاده دولت روسیه قدری چخیر دارد و بعد افزود: اما نمی دهد! تهماسب که هنوز از خود بی خود بود، اظهارداشت که وی گردن آورموف را خواهد زد و بی درنگ به اردوی روس ها شتافته، بانگ برآورد که: کلیه روس ها باید غارت گردیده، گردن آنان زده شود. ماموران تهماسب به چادر آوراموف هجوم بردند و وی را یکتا پیراهن با پای برهنه به نزد شاهزاده آوردند. آوراموف به تصورآن که دم های واپسین حیات وی فرارسیده، خود را به پای تهماسب انداخت و طلب بخشایش کرد تهماسب گفت: تو از من نمی ترسی؟! آوراموف پاسخ داد: چه طور ممکن است که از اعلی حضرت نترسم؟ تهماسب در جواب اظهارداشت: پس اگر واقعا می ترسی پس چرا قدری چخیر حاضر نمی کنی؟ آوراموف که هنوز یکتا پیراهن بود، همان طور به سرای تهماسب برده شد. او، به مجرد ورود دید که تهماسب بر اثر افتادن در نهری، آغشته به گل شده است، تهماسب، از آن جا که خود مجبور شده بود، در پی آوراموف برود، سخت آزرده خاطر بود. خشمگین به وی گفت: خیلی کثیف شده ام، تقصیر این همه به گردن تست! آوراموف، فورا به چادر خود رفته و با قدری چخیر بازگشت و بالنتیجه حال تهماسب دگرگون شد. او سپس دستور داد مجلس بزمی آراسته شود و به رامشگران خود امرکرد تا آهنگ «بالالایکا» بنوازند. (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۱۰۱)  

به راستی که تدارک و ترسیم چنین مناظر و باز خوراندن این گونه پس مانده های این و آن، که حتی معرف معتبری ندارند، استادی و نخبگی می خواهد. (ادامه دارد) 

 

کتاب چهارم، برامدن مردم، مقدمه ۹

کتاب چهارم،برامدن مردم، مقدمه ۹ 

 

ظاهرا به عرصه تاریخ راندن و برملا کردن ماجرای نسل کشی پوریم و تشریح عواقب آن قصابی عظیم بر تمدن حوزه شرق میانه، چنان درگیری و دل نگرانی میان دوستان و دشمنان این مطالب نو، برانگیخته است که به نظر می رسد رفع آن نیازمند ارائه مقالات و مستندات و پر شمارتری است تا شاید کسانی از تحمیق بیش تر خویش دست بدارند و لااقل شهادت چشمان خود را به هنگام دیدار مستند تختگاه باور کنند. اینک و بر مبنای سابقه بر من مسلم است که ناباوران نسبت به این نو داده های تاریخی و فرهنگی ایران و جهان، بیش ترین عناد را آن جا بروز می دهند که پذیرش اشارات مدخلی، با از دست دادن بی بازگشت داشته های دست ساز یهودیان یکسان می شود چنان که اصرارشان در رد و نفی بنیانی ترین مدارک و نماهایی صرف می شود که قدرت مقاومت مستقل و متکی به ادله قوی را از آنان سلب می کند. بر این اساس به دوستانی که سعی در جلب و جذب اطرافیان خود دارند، توصیه می کنم که پیش از شروع مباحث پولیمیکی و بروز لج بازی های آزار دهنده و طفلانه، نسخه ای از مستند تختگاه هیچ کس را به طرف مباحثه ارائه دهند و بازدید از آن را شرط شروع و یا ادامه مباحث گفتاری بگیرند. اگر سوژه پس از گذشت زمان لازم، مثلا به بهانه کمبود وقت و یا ناسالمی نسخه مدعی ندیدن مستندها شد و یا تختگاه را حاصل صحنه سازی و دکور بندی و نظایر آن شناسایی کرد، مطمئن باشید هیچ ادله و ادعای دیگری پذیرش های پیشین را از او نخواهد گرفت و با متعصبی بی منطق رو به رویید که مقوله های ذهنی آلوده به جعل های کلان را مقدس می انگارد.        

«در میان نام دارترین بزرگان جهان، شاید نادر شاه افشار گم نام ترین همه آنان باشد. حالی که اگر هیچ یک از خصوصیات ممتاز و برجسته این مرد نامی را هم در نظر نیاوریم، همان از درجه نظامیگری و نبوغ انکار ناپذیر استراتژیک او، باید در ردیف بزرگ ترین بزرگان همه اعصار حیات بشر قرار داد و با توجه به سنوات معدود حضور او در عرضه فعالیت های مختلف جنگی، به آسانی نتوان همانندی برای او یافت. ناپلئون بناپارت، امپراطور فرانسویان، که خود مدت کوتاهی زیست و جنگ های عظیمی نیز به راه انداخت از ستایشگران نادر شاه است و به حق او را بزرگ ترین فاتح آسیایی می داند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 13) 

با کمک چنین رجز خوانی های بی پایه هم، راه ورودی به درون قصه های سه گانه در موضوع صفویه و افشاریه و زندیه باز نمی شود و هنوز کسی تقاضای دیدار منبع این ادعا و نظایر آن را نداشته و در حال حاضر، مشتاقان دریافت تصاویر قابل قبول از روند و گذر تاریخ هر دوران و مکان و هر تجمعی، ناگزیرند گذران امورات تاریخی خود را، با دخالت و دعوت اسکندر و اعراب، چنگیز و هلاکو، گوته شاعر آلمانی در حال ستایش و سجده به حافظ، نادر مورد ستایش ناپلئون، اشعار سعدی منقور بر سر در سازمان ملل و یک شاه نامه سرشار از کشت و کشتارهای فانتزی، طعم دار و هضم کنند، چنان که اروپاییان هم با پذیرش ماجراهای اسب تروا، شیر دادن ماده گرگ به نوزادان انسان، پاشنه طلسم نشده آشیل، خدای چماق دار هرکول و بالاخره ناپلئون فاتح، حضور تاریخی خود را آب و رنگی داده اند. به نظر می رسد این صورت های گوناگون را زمانی در جای نمایه های تاریخی نشانده اند که قصد استتار و ایجاد ابهام در فصل ناخوش آیندی از تاریخ ملتی چشم و گوش بسته داشته اند. کارگاه و پناهگاه این ساخت و سازها زیر زمین های کنیسه و کلیساست که عالی ترین برداشت های ضد اسلامی و اختلاف برانگیز را از همین مزرعه دروغ های تاریخی درو کرده اند. این که در متن بالا به نادر قلابی عنوان گم نام ترین نام دار تاریخ داده اند، از آن است که نادر در مکتب روایات تاریخی شرق میانه، اندک نشانه ای برای بروز و شناسایی ندارد. 

«بی اقبالی های مرد پرتوان و برومند و شکوه آفرین ایران، همه هم از آن حیث نیست که وی فقط دوران کوتاه دوازده ساله ای را شاه بوده و مسند حقیقی قدرت را در اختیار داشته است. بل که بدین سبب نیز است که این داهی کبیر متعاقب عمر دویست و چهل ساله بزرگ ترین و محبوب ترین سلسله ی ایرانی بعد از اسلام بر تخت نشسته است که در دل هم میهنان خود جایگاه والایی کسب کرده اند و در سایه ی تبلیغات حساب شده و دامنه دار، حکومت های قبل و بعد خود را تحت الشعاع قرار داده اند. نوع نگاهی که ایرانیان به دودمان صوفیان صافی پیدا کرده اند و به طور خاص پیش آمدهایی که در پایان کار سلاله شیخ صفی الدین اردبیلی روی داد و سوانح دردناکی را برای ملت و کشور به وجود آورد، باعث شده است که عظمت نبوغ و دهاء مسلم مرد بلند مرتبه ای چون نادر، در محاق فراموشی و کم التفاتی افتد و نویسندگان و مورخان ادوار  بعد نیز در اعصار زندیه و به ویژه قاجاریه از پرداختن به زندگانی وی و توضیح افتخارات عظیمی که خلق کرده است، غفلت ورزند. این که سهل است، چرا که گه گاه قضاوت هایی نیز درباره وی می شده است که نه تنها موید احوال چنان پادشاه کامکاری نبوده، بل چهره ای دژم نیز به وی داده و فی الجمله شرح آن همه مساعی که برای جبران کار غلزائیان قندهار و برون رفت از گرداب هجوم های ظالمانه ی روس و عثمانی معمول داشته، مورد تعرض و نسیان قرار گرفته است». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 14)

دست یابی به چاره و اکسیری که عوارض چنین تمسک های چند پهلو به روایات ساختگی تاریخ را درمان کند، در شرایط کنونی و با چنین اساتید و آموزش ها، ناممکن است. زیرا از سویی سرداری بی قرینه ولی گم نام را به عرصه می کشانند و از دیگر سو هم او را از اقبال مردم و به طور کلی تاریخ چنان محروم نشان می دهند که حتی فرقه های ایران پرستی، بر این امام زاده تازه ساز، نه این که ضریح و بارگاه، بل تا همین اواخر، سنگ نشانی هم در زمین فرو نکرده اند!     

«به هر تقدیر نادر بی هیچ گونه تردید مرد بزرگی بود و با هر معیار و مقیاسی نیز که به سنجش استعدادها و قدرت دگرگون سازی و تحول آفرینی و نیرو زایی او بپردازیم و نمی توانیم عظمت نبوغ بی مانندش را انکار کنیم. اراده خلاق و توان مقابله او با کوهه های انبوه حوادث صعب و سنگین، در دهاء و جربزه هیجان انگیزی نهفته است که مایه ی اصلی حرکت و فعالیت وی در فنون مختلف سیاسی و اقتصادی و خاصه نظامیگری است. مردی که ظاهرا هیچ گاه به مکتب نرفته و درسی نخوانده بود، به مردم و میهن خود سخت علاقه داشت، تاریخ ایران را می دانست و به دقایقی از آن ها، خاصه آن ها که شاهنامه حکیم فردوسی توسی علیه الرحمه روایت کرده، بسیار آشنا بود». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 15)

بفرمایید و بکوشید از سراینده این زینت فروش تاریخ مثلا سئوال کنید از چه طریق، به دنبال تاکید بر بی سوادی نادر، تصور اشتیاق او به شاه نامه را کشف کرده است؟! شاید با حد اکثر ندیده انگاری از سر لطف بتوان پذیرفت که برحسب تفاوت در علاقه مندی های طبیعی میان نادر و کریم خان، که یکی دغدغه بی کار ماندن اسافل اعضای لشکریان خود را داشت که سرانجام به همراه بردن فاحشه خانه ای متحرک را راه چاره دید، در این جا نیز نادر برای جلوگیری از محروم ماندن از دیدار شبه تعزیه سهراب کشی وادار شده باشد که نقال و ملزومات قهوه خانه ای را به دنبال سپاه خود بکشاند.

«با این که وطن دوستی در روزگار او، مفاهیم نظری و متبرک کنونی خود را نیافته بود، اما شناخت حدود و ثغور ایران بزرگ، آن هم در مقیاس نجد ایران و پاسداری از مرزهای گسترده  آن را فریضه همت می شمرد و مکرر پیش آمده بود که در این راه نه تنها به اسلاف تاجدار صفوی خود نگاه می کرد، بل به ادوار تابناک تر پیش از آن نیز تاسی می جست. مثلا برای نخستین بار بود که در چهره یک دولت برخاسته از متن مردم و مستظهر به اراده و حمیت و فداکاری همان ملت مرزهای ایران و هند را با وجود تسخیر قسمت عمده ای از شبه قاره در منتهای رودخانه ی پنجاب و سند قرار داد، برای سرزمین زیبا و پربرکت کشمیر، که از گذشته های دور تا امروز، خود را ایران صغیر می شناسد، حاکمی جداگانه معین کرد. در منطقه افغانستان، تمامی خطه ای را که در غرب فلات پامیر واقع است، به خاک وطن منضم ساخت و در نواحی ماوراءالنهر و خراسان بزرگ، مرز تاریخی سیحون را زنده کرد و گردن کشان غفلت زده منطقه را به طوع و کره واداشت تا در آغوش مام بزرگ وطن، احساس آرامش و امنیت کنند. عین همین مسئله نیز در قفقازیه، بخش های اران و شروان تاریخی، ارمنستان و گرجستان تا قریب به دریای سیاه اتفاق افتاد و کل داغستان و چچنی ادوار بعد را که خاستگاه حمایتی صفویان شناخته می شد و ائمه جمعه و جماعت شان را نیز به روزگار همان سلسله، از دربارهای تبریز و قزوین و اصفهان تعیین می کردند با وجود سرسختی کوه ها و جبال سر به فلک کشیده البرز در جایگاه واقعی خود نشانید». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 16) 

به گمان شما اگر این مولف، قبل از اتمام جوهر خود کارش، به همین روال، تا اندونزی و ژاپن را از سویی و مسکو و لنین گراد سابق تا مرکز قطب شمال را از دیگر سو به نادر کشور گشا می بخشید، آب از آب می جنبید؟ در این جا گرچه تصریح می شود که در زمان نادر میهن پرستی مفهوم شناخته شده ای نبود، باز هم نخبه ترین خیال خفته در سطور آن، سعی نادر برای تسخیر کشمیر، به قصد تولید بک آپی برای رفع احتمالات آتی سرزمین ایران بوده است؟! 

«در اوراق همین کتاب خواهیم دید که نادر دست کم سه بار در خلال سال های 1145 و 1146 و 1157 بغداد را محاصره کرد و بخش هایی از آن را نیز به تصرف درآورد؛ اما از نابختیاری های او و مردم مصیبت زده وطن اش بود که هر بار حادثه ای داخلی یا شیطنتی خارجی هویدا می شد و حالی که می رفت تا تمامی بخش های سواد و مردم مومن و مخلص دل ایران شهر با دیگر صفحات کشور یک صدا شوند - امری که به طور قطع انتظار وقوع آن می رفت - به تحقق نپیوست». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 17)

بر اساس سخنان بی بدیل چنین مولفی که حتی از تحقق نیافته های تاریخ نیز با خبر است، تا زمان طلوع و ظهور و کشف سردار دیگری که بتواند سالی دو بار بغداد را محاصره کند، باید که نادر را برنده این مسابقه محاصره دانست و گرچه به اشتباه چنین برداشت می کردم که جهان گیری و متصرفات نادر فقط به سمت شمال و شرق جهان امتداد داشته اینک و در مواجهه با خبرنامه ملی بالا ناگزیرم سعی نادر برای تسخیر غرب جهان را هم بپذیرم.

«هم روس ها و هم ترکان لجوج عثمانی، بخت خود را آزموده بودند و تنها چیزی را که از خدا می خواستند و در عرصه ی زمینی نیز به جد، بدان می پرداختند، اشتغالات درونی کشور برای نادر شاه بود تا ارتش کارآمد و ترساننده ی چهار صد و سی هزار نفری خود را با پنج هزار توپ و آن همه مهمات به راه نیندازد و در حالی که می رفت و می توانست که هر دو امپراتوری را با خطرات جدی انقراض روبه رو کند، از لاک خویش بیرون نخزد و ارکان متزلزل حیات سیاسی شان را به خطر نیندازد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 18)

این که مولف ما به مکنونات قلبی و ذهنی نادر نیز مسلط بوده، محل امیدواری بسیار است ولی بنیان اندیشان اینک دیگر باخبرند که در زمان نادر هنوز هیچ شهر قابل سکونت و دربرگیرنده جماعت، به خصوص در تیراژی که مولف ما می گوید، وجود نداشته و حتی شیراز هم منتظر است تا کریم خان زند کلنگ تولد آن را بر زمین بکوبد، آن گاه زمینه آماده ای فراهم است تا بپرسیم نادر این قریب نیم میلیون نظامی را  به اصطلاح قدما از کدام سوراخ جمع آوری و چه گونه و در کجا و چه امکاناتینهار می داده است به خصوص که پنج هزار توپ جنگی را اگر با اندک فاصله لازم به دنبال هم ردیف می کرد به حدود پانصد کیلو متر فضای بی معارض، یعنی فاصله میان تهران و اصفهان نیازمند بوده است! 

«ساختار ناوگان دریایی ایران، از همین ایام در ذهن فرمانده دلاور شکل گرفت و بعدها، به مرور، به صورت های اصولی تر و قطعی تر، اقتدار و نظمی منطقی به خود یافت و نیروی رعب انگیزی شد که تا نادر زنده بود، و حتی سالیانی دراز بعد از انحطاط دولت او نیز، از تطاول های بی حساب و کتاب دولت های اروپایی جلوگیری کرد. اعتبار ایران به جایگاه اساسی آن رسید و به رغم تمامی شعوذه های مکارانه غریبان و نمایندگان هوشیارشان، که تا آن روز در همه مراکز حساس خلیج فارس، جای خوش کرده بودند نه فقط امنیت سواحل و جزایر کوچک و بزرگ موجود در دو سوی آب ها، برقرار بود بل نیروهای جنگی ایران، مناطق ظفار و عمان و قطیف و سواحل متصالح را به تمکین واداشته بودند. بدین نهج، ایران عصر نادری، به صورتی قانونمند و اصولی، صلای رسای تمامی مردمی را که از هزارها سال پیش در صلح و صفا و ثبات و دوستی منطقی با یکدیگر به سر می بردند به گوش سوداگران غربی می رسانید و از این که بخواهند سیر سیری ناپذیر مطامع خود را با استعمار و استثمار این صفحات، تقویت کنند، به انذار و تحذیرشان خبر می داد. در حقیقت، و در نهایت اندوه و اسف باید گفت که این پس از درگذشت جانگداز چنان مرد مصمم و بیدار دل و با اراده است که قایق های توپدار باختر زمینیان، به طور بلامنازع بر آب راه حیاتی ایرانیان و عرب ها تسلط جست و به مرور دهور، جان و مال و عرض و اعتبار آنان را نیز در معرض بیع و شری قرار داد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 19) 

در این مرحله است که با نمونه بالا، ظاهرا مولف ما در بررسی تاریخ عهد نادر، شاید هم پس از آگاهی و اطمینان به برقراری امنیت جهانی، که گویا به قوت بازو و ضربات شمشیر و نهاد نظامی نادر برقرار شده بود، رفته رفته و برای ایجاد تناسب میان دلاوری های صرف شده نادری و ضعف قابل لمس گستره امکانات محلی و ملی، به نوشتن انشاهای قوی و کم غلط تری از قماش فوق در ستایش قوم و سرزمین خود تشویق شده است.  

«تجارب ذی قیمتی که دلاور مرد یگانه خراسانی در خلال شش و هفت سال جنگ و گریزهای پی در پی داخلی با مدعیان متعدد سرکش، از جمله ملک محمود سیستانی، میرزا احمدخان، فتحعلی خان قاجار، اشرف افغان و اللهیار خان ابدالی کسب کرده بود، به وی آن جسارت و جرات را داد که دربادی امر به توانایی های نظامی بی همتایی که در وجودش ودیعه بود، پی برد و آن گاه در مقام یک نابغه زبردست و مسلط بر فنون جنگ، به آوردگاه دشمنان خارجی روی نهد. صحنه های نبردهای دائمی بعدی وی با عثمانی ها، هندوان، اوزبک ها و تاتارهای آسیای میانه، و اعراب سواحل جنوبی خلیج فارس و دریای فارس، توانایی های دیگری را در مقیاس عظیم لشکرکشی و فرماندهی حساب شده می طلبید که نادر در خلال آن ها، به طور قطع استعدادهای رزمی شگرف و برق آسایی بروز داد که نه تنها در سطح بسیج یک ملت مرد پرور و جنگ جو و دلیر، بل که در گستره ی عملیات جنگی جهانی آن روز، مقامی بس بلند و شامخ برای وی آفرید». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 21)

اشتباهی در کار نیست، برداشتی است که عینا از کتاب دو جلدی مولف آن نقل می شود: بخشیدن عنوان دلاور مرد خراسانی به ناشناسی که جز قصه از او نشنیده و مستندی در دست نداریم، مولفی که عرصه تحقیق و نگارش تاریخ را با گود زورخانه یکی گرفته و تصویری از نوع «یک ملت مرد پرور و جنگ جو و دلیر» که از «جنگ جهانی آن روز فاتح بیرون آمده» در مقابل خود دارد، آیا می تواند جز یک نادر کلیشه ای و ربوتیک معرفی کند که دائما و با شمشیر برهنه در حال بلع بلامنازع سرزمین های دور و نزدیک است؟! در نگاه مردم آگاه چنین ژست های ناسیونالیستی تاریخ گذشته، برای جا انداختن صاحب منصبی که قصد سازندگان وی فقط پر کردن گوشه بی جنبش دیگری از سرزمین پوریم زده ای است که تا زمان نادر هنوز یک کاروان سرای مورد نیاز تجارت و تولید و یک شهر قابل سکونت ندارد. 

«کسانی چون لارنس لکهارت انگلیسی نادر و ناپلئون را در عرض هم قلمداد می کنند و نکته جالب این که همان بزرگ ترین بزرگ نظامی غرب ناپلئون، خود نیز به نادر بسیار نظر داشته است و بر صحت استراتژِی ها و تاکتیک های آخرین فاتح شجاع آسیایی به چشم تحسین نگریسته است. اما رشد و نمو و به عرصه رسیدن فردی چون نادر، بیش از همه باید مبین توان مرد پروری ایران باشد و این که ملتی با سوابق درخشان قهرمانی فرزندان خود، به کرات نشان داده است که در لحظات بحرانی، مردان بزرگ و نادر می پرورد و به دست آنان، کارهای نتوانستنی به انجام می رساند. این جنبه از توانایی های عنصر ایرانی مطلبی است که باید نگاهی در خور توجه بدان داشت. این که ایرانیان مردمی سرد و گرم چشیده اند و در خلال عمرهای دراز با مصائب و متاعب بی شمار قرین مانده اند و به تعبیر واضح ما، هیچ نسلی از مردم کشور نبوده اند که طعم تلخ یک بحران حاد سیاسی، اجتماعی، نظامی، اقتصادی فرهنگی و نظایر آن ها را از سر نگذرانده باشند، واقعیتی آشکار است. در همان حال راز بقای مجموعه ی انسان های بلند فطرت و غریزی که ایرانی شناخته می شوند. در قوت تحمل شداید دردناک و کنار آمدن پرشکیب آنان با دشواری هاست، و این که علی الدوام در اوج آلام و محن، مردی از حضیض اسقام و فتن به پا خاسته و غبار غم ها را از چهره ملت شسته است». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 22)

ملاحظه می فرمایید که بی راهه نرفته ام و پیشرفت حیرت آور مولف ما در تولید مقالاتی مناسب افتتاح سخن از سوی نقالان قهوه خانه ها و شیفتگی او نسبت به دروغ نوشته های وارداتی، شایسته تمجید و تحسین است وگرچه سهم او انتقال محصولات کپک گرفته دانشگاه های طویله سان غرب، که دست پروردگانی عالی مقام و مجرب و دارای مدارک فوق شیادی تا مرحله جعل کتیبه تربیت کرده اند، به ستایش نامه ملی فوق، اعتباری فرا معمول می بخشد. مولف مورد اشاره و بحث ما، به خصوص که راز بقای انسان های بلند فطرت و عزیز ایرانی و اساتید نخبه ای را می داند که بار تبلیغ دروغ های ساخت منابع یهودی را بر دوش گرفته و حمل می کنند. می پرسم آیا صاحب چنین دیدگاه فرا ناسیونالیستی کهنه پرست، صلاحیت تدوین متون تاریخ را دارد؟!

«در تحلیلی کلی از همه ی آن چه که به شاه نادر منسوب است، می توان دریافت که او از اوضاع تاریخی منطقه و نقش پر اهمیت و تاثیر گذار ایران بر کشورهای شرق و غرب و نیز ایجاد پلی ارتباطی در میان تمدن های بزرگ آسیایی و افریقایی و اروپایی آگاهی داشت و می خواست تا دگرباره با نگرشی نو، اختلافات چند صد ساله  بی فایده ای را که صفویان در میان مردم منطقه و به ویژه مسلمانان دامن زده بودند، از میان بردارد و با این که به گمان ما، خود شیعه بود و در مهد تعالیم شیعی خراسانی رشد و پرورش یافته بود، اما جایگاه خاص تاریخی ایران را در گسترش و تداوم تمدن اسلامی تعیین و تثبیت کند. در اوراق همین وجیزه، بررسی سیاست های مختلف نادر و فی الجمله اندیشه ها و آرمان های اساسی ملی او مورد فحص و بحث قرار خواهد گرفت و اهمیت کارهای برجسته و ماندگار فرزند گران مایه ی ایران، در تقریب مذاهب اسلامی و حتی ادیان جهان شمول الهی نموده خواهد شد.

اقدامات متعدد او در زمینه های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هم در زمره ی فصولی از تحقیق کنونی جای باز می کند که اهمیت نبوغ ملک داری شاه برخاسته از میان فرودست ترین قشرهای ملت نشان داده شود. بی گمان جا دارد فصلی نیز به تحولات ناشی از قیام قندهاریان و سقوط اصفهان اختصاص پیدا کند تا بستر حقیقی تغییرات بعد شناسایی گردد و منشاء آن همه دگرگونی هایی که در جمعیت ایران حادث شد، به نحو شایسته، مورد بررسی و تجزیه و تحلیل واقع شود. چرا که این بخش از تاریخ ایران، به نحو الزام آوری به تاریخ منطقه و جهان پیوند یافت و حوادثی که به فاصله ی کم تر از نیم قرن در اروپا پیش آمد، تاثیراتی پر دامنه و مستمر بر دیگر نقاط گیتی و از جمله ایران بر جای نهاد که در تعیین سرنوشت تاریخی ملت ما نیز عیان گشت». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 23)

چنین است که در هر فرصت، به اثرات مخرب نوشته هایی که منشاء و محرک قوم و شخص پرستی بی دلیل دارد را، تذکر داده ام و یادآوری کرده ام که این گونه افاضات که بال مگسی مستندات ندارد، درست مانند متن فوق که نادر دائما در حال جنگ را منادی وحدت اسلامی معرفی می کند، در زمره براترین ابزارهایی قرار می گیرد که جز دامن زدن به تفرقه و موجه شناختن خون ریزی های محلی و منطقه ای، در میان مسلمین، حاصل دیگری برای جماعات مسلمان شرق میانه نداشته و نخواهد داشت. (ادامه دارد)