حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

هواخوری 27


هوا خوری 27



این نامه ی یک روشن فکر افغانی به رییس جمهور کشورش که در مقدمه کتابی با نام «پور خرد» آورده، سیلی محکمی بر گونه کسانی است که گمان برده و تبلیغ می کنند مدخل های بنیان اندیشی در گذر زمان اندک اندک فراموش خواهد شد و تفی است بر صورت روشن فکری دود گرفته و حزب ساخته و هتاک ما که گمان برده اند با نفوذ در مراکز فرهنگی کشور تریبون های رسانه ها را چنان بر تزهای بنیان اندیشانه  می بندند که علاوه بر روزنامه و مجلات حتی کتاب فروشان کشور را نیز از عرضه چند صد مدخل نو بر تاریخ و فرهنگ ایران و جهان بر حذر داشته اند و وزارت ارشاد در بن بستی که ناچار رییس جمهور کشور را بر نیاز به تعاون عمومی و رعایت دموکراسی ملی وادار کرده، هنوز قریب ده جلد از تالیفات مرا در محاق سانسور دارد.




 

 


به مقام محترم ریاست جمهوری اسلامی افغانستان!


پس از احترام ، نگاشته میشود:

معضلات افغانستان ، فقط تعریف های در گرو عناصر اقتصادی ، سیاسی ، اجتماعی و تجارتی نیستند. در روزگار ما، روز تا روز بر محور اندیشه های بشری - قومی در رنگ های به اصطلاح ادبیات و فرهنگ، که از توجیه کننده گان دیموکراسی به شمار میروند، تفکری را زاده اند که عصبیت قومی را بدون ملاحظه بر کرامت انسانی، حول منافع «قوم» بنویسند؛ که در جهان ما، هیچ ویژه گی ای منحصر به فرد و محدود به یک نشانی ندارد. این معضل که به بهانه ی آزادی تفکر و کار فکری انسانی ، دفاع میشود، در واقع همان پدیده- ایست که پشتوانه ی گرایشات قومی را میسازد؛ بنابراین، نقش همان پندار های بشری که کژاندیشی های انسانی را نقد کنند، همانقدر مهم میشودکه از مولفه های دیگری سخن برود.

در بیش از ده سال تجربه ی دیموکراسی نوین (پس از طالبان)،آگاه شدیم که اگر فضای نوین، فرصت های زیادی برای صورت های متنوع بروز اندیشه ی افغانی فراهم آورد، چنین امری، توجیهات برای اغراض قومی را تا مرز جنون نیز اجازه داده است. گرایش های شدید قومی مبتنی بر میراث های به اصطلاح ادبی و فرهنگی که با بازخوانی های عجیب و عجین در عصبیت قومی ، در گونه های مختلف ، ارایه شده اند ، چنان بستر هایی از تضاد های اجتماعی را باعث میشوند که به زودی در عقب خویش، سیاست های فرهنگی همسایه گان را به عنوان پشتوانه هایی در مسیر منافع دیگران ، به همراه داشتند. من معتقدم تا مقوله ی «بنیادگرایی فرهنگی» را - پس از وضع این اصطلاح که شاید در زمره ی نخستین ارایه کننده گان آن باشم - ، پا به پای بحث «بنیادگرایی دینی»، در همین مسیر به نقد بکشانم.

کشور ما در مسیر یک رقابت منفی، پس از برقراری حاکمیت پهلوی در ایران که موجد بدترین پدیده ی غیر انسانی و نژادی (فارسیسم) بود، بر اثر نیاز های رقابت منفی ، عمق تاریخی را در دستور کار رسمی-  فرهنگی و پژوهشی قرار می دهد و اکنون که در مسیر این رقابت، بیش از هشتاد سال است جلو میرویم ، دستاویز و ابزار های جعل (آریایی و خراسانی) که در توهمات و سوء برداشت های ما ، بزرگ شدند ، سیاهی هایی نیز دیده می شود  تا حقیقت تاریخی و مستند ما (افغانستان و افغان) دستخوش سیاست ها شده و به چالش کشیده شوند.

از آن که تجربه داریم، جلوگیری و پیشگیری هایی که با دلیل و خردورزانه نباشند، جز  نتیجه ی مقطه یی، کاربردی ندارند و خود باعث اشاعه ی بدپنداری ای میشوند که چون پاسخی نداشتند‌، مانع آزاد اندیشی شدند، پیشنهاد می کنم تا برای بیرون رفت ، از راه حل هایی که به عنوان پاسخ ها در برابر سیاست ها و گرایش های غلط، کار های پژوهشی و نوین فکری - ادبی و فرهنگی اند، استفاده شده و جزو سیاست های فرهنگی و حمایت از ارزش های واقعی دولت افغانستان، آداا شوند و به عنوان نخستین موضوعات کاری آن ، آثار پژوهشگر نامور، استاد ناصر «پورپیرار» را که با پرچمداری ارزش های اسلامی ، نگارش ها و پژوهش های انسان محور و پر ارزش منطقه یی، بهترین انواع کار را در جهت رسوایی پدیده های جعلی و مضحکی چون فارسیسم، ارایه کرده است ، در چوکات اداره و یا نهادی با عنوان «مرکز مطالعات پیرارشناسی» یا در حدود اکادمی علوم افغانستان و یا هم به گونه ی مستقل و تحت اثر سایر ادارات مربوط دولت ، امر ترویج بفرمایند و بر اینگونه ، نه فقط مسیر ها را برای یافته های درست ، هموار کنند ، بل در جهت زدودن اوهام فرهنگی که دیوانه وار، گروهی را در خیالات واهی ، بومی ، صاحبان اصلی ، دارنده گان چنین و فلان فرهنگی ، هتاک ، متجاوز و فزون خواه نموده است، پاسخی محکم داده و کرداری را نهادینه نمایند که بزرگترین منفعت اش ، حفظ ارزش های افغانی خواهد بود.

نویسنده به عنوان یکی از ارادتمندان استاد «ناصر پورپیرار» که حقانیت این شخصیت بزرگ را در مطالعه ی همه جانبه ی آثار ایشان ،‌ به تمامی دریافته ام ، کار این پژوهشگر و مدافع بزرگ ارزش های اسلامی و واقعی منطقه ی تمدنی خویش را ،‌ نه فقط از بهترین ها می دانم ، بل مدخل های نو گشوده ی او برای نگرش های نو و توجه بر ژرفنا هایی که واقعیت ها را در امر روشنایی بر ادعا ها ، روشنایی داده اند ، از بهترین آثاری می دانم که شاید در طی صد سالی که از پرباری کار فرهنگی در زبان دری می گذرد، در جغرافیای این زبان از تاجیکستان تا افغانستان و ایران ، بی مانند و بی همتا باشند.

یادآوری این نکته ، بی جا نخواهد بود که استاد ناصر «پورپیرار» در راستای اهداف برحق اش، از چنان تنگنا هایی گذر کرده است که یگانه روزنه برای رسیدن به حقایقی است که در میان انبوه جعل و صادرات سیاسی - فرهنگی بیرونی ، تنها شانس برای دریافت واقعیت های ملت ها، در جغرافیای عقب نگهداشته شده  جهان سوم اند..

محتوای کتاب حاضر، بهترین پیام در جهت سفارشم برای ریاست جمهوری اسلامی افغانستان خواهد بود و اینجانب ، آماده ی هرگونه توضیح و پاسخگویی در قبال پیشنهادم استم.



با احترام

مصطفی «عمرزی»

16/ سرطان / 1393 خورشیدی

کابل





 

 

 

کتاب چهارم. برآمدن مردم - مقدمه 55

مقدمه پنجاه و دو

تا این مرحله معلوم مان شد که قریب دویست سال پیش ظهور ناگهانی سیدی در کسوت روحانیت، برای ابلاغ ماموریتی در ردیف مذاهب اسلامی در سرزمینی که هنوز شهر قابل اعتنا نداشت و مردمی با توان فرهنگی نزدیک به صفر، که ادعای ارتباطات اجتماعی در پهنه آن را به لاف و گزاف بدل می کند ، از اساس نوعی مسخره بازی عوامانه و نظیری بر امام زاده سازی های یک شبه ارزیابی می شود. و گرچه این امام نوپا کم تر از هفت سال پس از دعوت خود زنده می ماند ولی انبوهی پیرو در لباس تاجر و ملا و اشراف و پابرهنه را به دنبال خود می کشاند و جنگ های محلی به راه می اندازد. 

تقلای باب در آن هفت سال را دارای تاریخچه هایی کرده اند به نام «نقطه الکاف»، که قرینه دیگری نیز دارد. نقطه الکاف سرشار و مشحون از فلسفه بافی بی پشتوانه و سفسطه های خرافه آلود است که هر عقل سلیمی را می آشوبد و به انکار وا می دارد. لازمه چنین پندارهایی که چند نمونه ازآن را در زیر خواهید خواند، خالی بودن چنته بابیون از ارائه متن قابل اعتنا و ارزش را نزد صاحبان خرد برملا می کند.


«از فقره ی ذیل منقول بیان فارسی معلوم می شود که به عقیده ی باب عمر عالم از آدم الی عصر خود او 12210 سال بوده است و چون هر هزار سال از عمر عالم معادل است با یکس ال از عمر ظهورات و نمو آن ها به صوب کمال لهذا آدم را تشبیه می کند به نقطه و خود را به جوان دوازده ساله و من یظهره الله را به جوان چهارده ساله، و این نیز شاهد قطعی دیگری است که باب در پیش خود عصر من یظهره الله را قریب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض می کرده است، این است فقره ی منقوله از باب 13 از واحد 3 از بیان فارسی بنصها: «من ظهور آدم الی اول ظهور نقطه البیان از عمر این عالم نگذشته الا دوازده هزار و دویست و ده سال و قبل از این شکی نیست که از برای خداوند عوالم و اوادم بودم مالانهایة بوده و غیر از خداوند کسی محصی آن ها نبوده و نیست و در هیچ عالمی مظهر مشیت نبوده الا نقطه بیان ذات حروف سبعه و نه حروف حی بیان و نه اسماء او الا اسماء بیان و نه امثال او الا امثال بیان...». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، مقدمه، ص (13) کو - که)».

«اصول تعالیم باب چنان که از نوشتجات خود وی و مخصوصا از بیان فارسی استنباط می شود به طور خیلی اجمال از قرار ذیل است:
خداوند مدرک کل شی است و خود از حیز ادراک بیرون است. احدی غیر ذات او معرفت به او ندارد. مراد از معرفت الله معرفت مظهر اوست و مراد از لقاء الله لقاء او و پناه به او «زیرا که عرض به ذات اقدس ممکن نیست و لقاء او متصور نه... و آن چه که در کتب سماویه ذکر لقاء او شده ذکر لقاء ظاهر به ظهور اوست» (ب 7. ج 7
).

«مراد از رجوع ملائکه الی الله و عرض بر او رجوع ادلاء بر من یظهره الله هست به سوی او» زیرا که «سبیلی از برای احدی به سوی ذات ازل نبوده و نیست نه در بدء و نه در عود» ب 10). آن چه در مظاهر ظاهر می شود مشیت است که خالق کل اشیاء است و نسبت به او به اشیاء نسبت علت است به معلول و نار به حرارت. این مشیت «نقطه» ظهور است که در هر کور ظاهر گشته (ب 13، ج 7، 8). مثلا محمد نقطه ی فرقان است و میرزا علی محمد نقطه بیان و هر دو یکی می باشند». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، مقدمه، ص (14) کح - کز - کو)

«خلاصه آن که معرفة الله در نقطه وصل و فصل نیست بل نقطه ایست بین الوصل و الفصل و سر آن در حقیقت بیان نمی آید و ادراک نمی کند این نقطه را به جز چشم فواد و آن نور واحد است و به جز از واحد نتواند دیدن و آن بعد از فناء کلی ظاهر می شود که در ذکر حقیقت موحد الحقایق فرمودند کشف سجات الجلال من غیر اشارة و کمال التوحید نفیش الصفات عنه است و این مقام را به جز از اشراق فواد به قسمی دیگر ادراک نمی شود و در این مقام مشاهده ی شاهد و مشهود و آیت و آیه علیه نمی گردد به سبب آن که شاهد و مشهود ذکر اثنانیت است و در دویت توحید کی ثابت شود و اما آن مقام توحید صرف هرگاه بخواهد در مقام کلمه و بیان درآید چهار مرتبه باید تنزل نماید از مقام اشراق فواد تا مذکور شود، (1) نقطه ی غیبیه (2) نقطه ی مشهوده (3) حروف (4) کلمه و این ظهورات اربعه اصل الاصول و جوهر قواعد الهیه میباشد و من به حول الله و قوته بر سبیل اختصار ذکر می نمایم». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص6 )

«مسطور گردید که نقطه را پنج مقام می باشد و آن مقام هاء است و هاء چهار مرتبه که ترقی نمود کاف می شود و کاف چهار نقطه است نقطه المشیه و نقطه الارادة و نقطة القدر و نقطة القضاء و کاف اول کلمه کن می باشد و کاف دوم فیکون و غیب و شهادت کاف میم است که ذکر میم مشیت می شود که اول امکان به مشیت شیئیت به هم رسانیده و لهذا اسم نقطة الکاف حقیقت دارد و لهذا در صدر کتاب اول نقطه گذارده ام این اول ظهور است در مقام تجرد دوم در تحت نقطه ه نوشته ام که تعین اول بوده باشد و بعد را هو نوشته شده است که تعین ه می شود و بعد ذکر امتناع و قدوسیت آن ذکر جمیع اشارات شده است و در واقع و در ظاهر ذکر بسم الله الرحمن الرحیم شده است که اول اسماء و صفات الله می باشد و بعد ذکر توحید و نبوت و ولایت و شعبان در خطبه شده است و ان شاءالله تبارک و تعالی تفصیل خطبه را ذکر خواهیم نمود و در یک مقدمه و چهار باب مذکور می شود». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص 3)

خوب، چه نصیبمان شد؟ هیچ. زیرا طبیعی است از ظرفی فاقد محتوا نمی توان چیزی برداشت. صفحات نقطه الکاف همچون دیگر تالیفات تاریخی جاعلانه برای سرزمین های خالی از حیات آدمی در شرق میانه از انواع  ستیزه و زد وخورد و حتی کشمکش های مسلحانه و مظلوم نمایانه لبریز است . چنان که تنها پنج سال پس از سخنرانی ملاصادق در شیراز و سپری شدن چهار سال از ظهور باب قلابی طرفداران و مومنان به او پیوسته، در مازندران و نیریز و دشت بدشت مشغول شمشیرکشی و نوغان اندازی اند.

»جناب ایشان با قلیلی از اصحاب پیش تشریف می داشتند اهل بارفروش آمدند که نمی گذاریم وارد شوید آن جناب فرموده بودند که ما زواریم و چند روزی در بلد شما می مانیم و می رویم چون که شاه مرده است سفر کردن قدری مشکل می باشد هر چند آن جناب اصرار نمودند قبول نکردند شخص خبازی بی حیایی تیری خالی نمود از قضا آقا سید رضا نامی که بسیار فاضل و متقی بود و پیاده از مشهد در رکاب ایشان آمده بود پهلوی اسب ایشان ایستاده بود تیر گرفته جان را به جان آفرین تسلیم نمود دو نفر دیگر از اصحاب را نیز شهید کردند آن جناب نیز دست به قبضه ی شمشیر آتش بار برده و همچون شیر ژیان روی به آن روباه صفتان نهاده و وارد شهر گردیدند و از عقب ایشان می تاختند ملعونی تیری به جهت ایشان انداخت نگرفت آن جناب عزم هلاکت او را نمودند الحاح زیادی نمود از او گذشتند باز آن بی حیا تیری پر از ساچمه نمود و به روی مبارک ایشان خالی نمود صدمه ی زیادی به ایشان رسید آن جناب غضب آلوده شدند و حمله بر آن سگ نمودند آن ملعون خود را در میانه ی درختی و دیواری جا داده و میله ی تفنگ را حائل نموده آن حضرت ملاحظه فرمودند که از دست راست شمشیر نمی گیرد با دست چپ خدا را یاد نموده چنان شمشیری به زیر بغل آن حرامزاده نواختند که او را به مثل خیار تر بدو نیم کردند با وجود آن که آن بزرگوار دست های مبارک ایشان رعشه داشت به حدی که قلم تراشیدن به ایشان مشکل بود و ابدا شمشیر نزده بودند، خلاصه بعد از آن که مردم چنین ضرب دستی از ایشان مشاهده نمودند دانستند که این قدرت و شوکت من الله است و معجزه می باشد این بود که اسم آقا سید علی را که مخالفین می شنیدند بر خود می لرزیدند». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص 100)

ظاهرا ماجرای بالا درمازندران و شهر بارفروش به سال 1265 رخ داده که دومین سال سلطنت ناصرالدین شاه است. اما تاکید مردم شهر که شاه مرده است، برای به میان کشیدن علت ناامنی، احتمالا شامل درگذشت محمدشاه خواهد شد که با کرونولوژی حوادث مازندران همخوان نیست. به راستی که اشارات مطلب به پهلوانی و یکه زنی آن جناب قرینه دیگری جز در کتاب امیرارسلان نامدار ندارد.

«راوی می گوید به تاثیر فرمایش آن جناب خوف از ما رفت و صدای گلوله ی تفنگ در نزد ما کم تر از آواز پشه بود و در نهایت سرور نشسته بودیم حضرات سوارها اسب بسیاری انداختند و تیرها خالی نمودند ولی جرأت نمی کردند نزدیک بیایند آن جناب از قلعه برآمدند و چند دانه ریزه سنگ به سوی ایشان انداختند و فرمودند این کاریست که حضرت جالوت با عسکر طالوت نمود به برکت دست آن جناب عسکر شقاوت بنیان متفرق گردیدند و آسیبی به احدی از ماها نرسید و من بعد از آن تخم شجاعت در مزرعه دل ما کشته شد و خوف و بیم از ما مرفوع شد، چند زمانی گذشت حضرت قدوس تشریف فرما شدند جناب سید الشهدا مع اصحاب استقبال آن جناب را نمودند بعد از ورود مثل بنده ی ذلیل بین یدی طلعة مولاه الجلیل در حضور مبارک می ایستاد اغلب اصحاب جلالت شأن حضرت قدوس را نمی دانستند من بعد از آن که خضوع و خشوع جناب سید الشهدا علیه السلام را دیدند جمیعا خاضع گردیدند و آن جناب فرمودند قلعه بسازید حد و حدود آن را فرمایش فرمودند و حضرات مشغول به ساختن شدند چون که از هر کسبه در میان ایشان بود هر کس را فرمودند که مشغول به ساختن شدند چون که از هر کسبه در میان ایشان بود هر کس را فرمودند که صنع خود را لله ظاهر نماید چنین کردند بنا مشغول بنایی شد خیاط مشغول خیاطی و شمشیر ساز به شمشیرسازی اشتغال نمودند و احدی مطالبه ی اجرت از احدی نمی نمود و کسل در کار نمی شدند بل در منتهای سرور کار می کردند و این ذکری بود از معنی اتحاد که در اخبار رسیده است». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص 102)

نقطه الکاف مملو از اشارات خرافی و اقدامات ناممکن است که در راس آن ها ماجرای قلعه سازی مومنین به باب و نمی دانیم در کجای مازندران اجرا کرده اند و گرچه درست همانند دشت بدشت چشم بنی بشری هنوز به دیدار این قلعه و بقایای آن روشن نشده و با شروح حوادثی که در آن پناهگاه گذشته که شرح مختصری از آن به دنبال خواهد آمد، حق این بود که پیروان و پی آمدگان باب لااقل بقایای مانده از آن مکان را چون معبدی مقدس برپا می داشتند.

»و کیفیت آن آن بود که هم این که آذوقه بر ایشان تنگ شد و اوضاع ذلت رخ داد خدمت آن حضرت عرض نمودند که اسب ها را گرسنگی تلف می کند فرمودند هرچه لاغر می باشند از قلعه بیرون نمایید و هرچه ساز می باشند زبح نمایید و بخورید که الحال بر شما حلال می باشد چنین کردند بعضی از اصحاب بر ایشان خوردن گوشت اسب ناگوار بود بلی مزاج های لطیفی که به قند و چای و برنج و عنبربو تربیت شده باشد چه مناسبت به گوشت اسب دارد ولی بعضی که قوه ی ایمان ایشان زیاد بوده و راضی به قضایای حضرت محبوب بودند به قدر قوت لایموت می خوردند تا آن که یک روز حضرت تشریف به حمام می بردند چون که در قلعه به جهت حضرت حمامی ساخته بودند یعنی آثاری از قدیم داشته حضرات تعمیر کردند از جهت آن که حضرت قدوس کمال اهتمام را در نظافت و لطافت داشتند به حدی که همه روزه در صورت تمکن به حمام تشریف می بردند و هم چنین بود لطافت طبع مبارک ایشان در سائر شئونات، خلاصه دیدند که اصحاب گوشت اسب کباب می کنند و می خورند ایشان نیز تشریف آورده فرمودند ببینم که این رزقی که حضرت محبوب به جهت اولیاء خود مقدر فرموده است چه گونه می باشد که بعضی می گویند خوش مزه نیست و پارچه ی گرفته در دهان مبارک گذاردند و فرمودند که این کباب که بسیار خوش مزه می باشد راوی می گوید که به حق خداوند که من بعد از فرمایش ایشان چنان آن کباب در دهان ما مزه داد که کمتر غذایی با آن خوش مزگی خورده بودیم و طعم طعام بهشتی را فهمیدیم با وجود آن که در اوائل در نهایت اکراه صرف می شد». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص (117

»اوضاع ضعف اصحاب حق ظاهرا از هر جهت فراهم می آمد و قواعد زیاده می شد من جمله چهار برج در چهار سمت قلعه بالا برده بودند و طوپها را بر سر آن ها کشیده و برج ها به حدی مرتفع بود که زمین قلعه را به گلوله ی طوپ می زدند هم این که اصحاب این اوضاع را مشاهده نمودند شروع نمودند به زیر زمینی کندن و در آن ها منزل گرفتند و زمین مازندران هم که معلوم است که به آب نزدیک می باشد و رطوبت هوا و آمدن بارش نیز ممد می شود مختصر آن است که این گروه بلاکش در میان آب و گل منزل داشتند هرگان به این اکتفا می شد باز سهل بود نه والله از شش جهت بلای آتشی بر هیاکل مبارک آن مظلومان احاطه نموده بود زیرا که این بود وصف منزل ایشان اما خوراک ایشان گوشت اسب ها نیز تمام شده شروع به علف نمودند آن چه علف در قلعه بود خوردند و برگ های درخت طبریه را خوردند موافق حدیثی که وارد شده بود چرم های زین اسب ها را خوردند و به علف خوردن و در راه محبوب جهاد کردن نیز راضی شدند علف به جهت ایشان کمیاب تر از گوگرد احمر بود هرگاه می خواستند از قلعه برآیند به جهت تحصیل علف ایشان را با تیر می زدند و لهذا موقوف نمودند و چشم از خوراک پوشیدند در مدت نوزده روز قوت نیافتند مگر هر صبح و شام یک پیاله آب گرم می خوردند و به زیارت جمال حضرت قدوس قوت می یافتند مثل اهل مصر که از جمال حضرت یوسف قوت می گرفتند، اما لباس های ایشان از رطوبت آب و گل از هم پوسیده یعنی مجرد شدن بر شما سزاوار است اما شکم های ایشان به پشت خشکیده یعنی مل وش باشید و از طبیعت حیوانی بگذرید اما هرگاه می خواستند در زمین قلعه به جهت تفرج راه بروند گلوله ی طوپ به استقبال ایشان می آمد یعنی ای اهل محبت خوش آمدید و بر زمین دل راه بروید نه بر زمین گل و هرگاه در منزل نشسته بودند گلوله و خمپاره از سماء مجد رب مجید نازل که ای اهل وفا وفای شما مبارک باد رنگ های رخساره همایون ایشان همچون کهربا زرد گردیده یعنی همین است شعار عاشقین و بدن های آن جنابا همچون تار عنکبوت گردیده یعنی چنین است طریقه ی مدققین از خانه و زن و مال و وطن و اقارب و کسب خود فراموش کرده یعنی هر که با حضرت دوست پیوست از هرچه سوای طلعت اوست گسست». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص 119)

»پس آن جناب به روایتی با هفت نفر و به روایتی با چهارده تن تشریف فرما شده بعد از تعارفات مجلسی شاهزاده خدمت آن حضرت عرض نمود که این چه فتنه بود که برپا نمودید و سبب چه بود چونکه آن حضرت اتمام حجت به او کرده بود و می دانستند که مراد آن ملعون تفحص نیست بل که می خواهد که ایراد بگیرد لهذا آن حضرت به نحو فتنه تکلم فرمودند و فرمایش ایشان آن بود که موسس این فتنه آخود ملا محمد حسین بود و من نبودم من هم به جهت تفحص رفته بودم و گیر افتادم و از این قبیل فرمایشات فرمودند و مذکور گردید که جناب آخوند را لعن نموده بودند هر کس سر معارضه در به دشت فیما بین حضرت قدوس و جناب طاهره را فهمیده و لحن ایشان را ادراک نموده که چه مراد دارند معنی این کلام را نیز دانسته والا فلا، خلاصه شاهزاده عرض نمود که شما بفرمایید که اصحاب اسلحه ی خود را بریزند و به هر کجا که می خواهند بروند تا آن که مردم از ایشان خاطر جمع باشند و ایشان را به منزل های خود راه بدهند آن جناب هنگامی که می خواستند به منزل شاهزاده تشریف فرما شوند به اصحاب فرمودند که هرگاه پیغام من آمد که یراق های خود را بریزید میل خودتان می باشد می خواهید بریزید میل خودتان می باشد می خواهید بریزید می خواهید داشته باشید ولی از فحوای کلام ایشان چنان مستفاد می شد که میل به ریختن اسلحه نداشتند». (میرزا جانی کاشانی،نقطة الکاف، ص 122)

و این هم پرده آخر نمایشنامه دل آشوب کن بازاری که سازندگان آن به یقین خود را با مردمی صاحب عقیده و نظر و فرهنگ و آگاهی مواجه نمی دیدند.

»بعد از آن آن نقطه ی عالم وجود را که سیار ظاهر و ثابت در باطن بوده در ظاهر نیز با ریسمان ستم در محلی محکم بستند و جمعی از سربازهای در راه شیطان را حکم نموده که آن هیکل توحید را تیرباران نمایید یعنی ای خداوند رحمن از ما به ساحت عز قدس حضرت تو صاعد نمی گردد به جز عصیان و خطا و از سماء مجد حضرتت نازل به ارض وجود ما نمی شود الا فضل و احسان پس جمعی از آن عاصیان بالاتفاق به جانب ما سید جهان شلیک نمودند از آن همه تیرها یکی به جسم مبارک آن سید امکان نیامد چون که روح مشیت قاهره آن جناب به جسم قدر تعلق نگرفته بود لهذا شحنه ی قضا جلوه گر نگردید ولی دو تیر به دو بندها از جانبین امدایشان که آن حضرت را بسته بودند وارد آمده و بندها گسسته و آن سلطان مظلومان رها گردیده روانه به جانب محبس گردیدند هم این که دود و غبار باروت که نمونه ی بخار کفر مشرکین بود قدری فرو نشست نظارگان بیحیا نظر نمودد آن یکتا گوهر صدف وجود را نیافتند های و هوی غریبی در میان مردم افتاده که حضرت باب الله چه شدند بعضی گفتند غیبت نموده برخی گفتند به آسمان بالا رفته خلاصه هم این که تفحص نمودند آن حضرت را در حجره یافتند باز ظالمین خدا ناشناس به گرد آن شمع بزم توحید برآمده و اراده نمودند که ثانیا مرتکب این عمل قبیح خود گردند آن جناب فرمودند ای مردمان آخر مگر من فرزند رسول خدا نیستم این ظلم و ستم را بر من روا مدارید و از خداوند بترسید و از حضرت رسول حیا نمایید». (میرزا جانی کاشانی، نقطة الکاف، ص (160


هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُون