حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه، ۸

  برآمدن مردم، مقدمه، ۸ 

  

انتقال نقل هایی از کتاب رستم الحکما، شاید توانسته باشد کسانی را قانع کند که مجمع معینی با تولید مجموعه مطالبی بی ارزش در موضوع تاریخ شرق میانه، مملو از گمانه هایی ناممکن و فاقد منطق گفتار و تهی دستی آشکار در استدلال، قصد اعطای هویت تاریخی ساخت کنیسه و کلیسا را به مردمی فاقد میراث باستانی معین داشته اند.     

«بر دانشمندان مفهوم باد که چون دارای جمشید جاه، محمد کریم خان، خسروی بود حکیم منش و فیلسوف روش، اراده سفر آذربایجان داشت و می دانست که این سفر به طول خواهد انجامید، با خود اندیشه بسیار نمود در باب لشکریان که همه عزب و مست شهوت اند و به هر سرزمینی که وارد گردند، لابد و ناچار و بی اختیار، به زن و فرزند و اهل و عیال مردم دست درازی خواهند نمود و چاره ایشان را به هیچ وجه نمی توان نمود». (رستم التواریخ، ص 345)

مایلم به عنوان ابزاری برای شناخت بی باری اسناد و میراث موحود، در باب افشار و زند، چند یادداشت دیگر را نذر افشای پوچی تالیفاتی کنم که با قصد و غرض پرکردن و پوشاندن 150 سال فاصله میان دوران ظهور و سقوط افشار و زند تولید شده و مکان و مراتب آن اساتید کوکی را به انگشت نشان دهم که با قبول این گونه مکتوبات مفتضح تا مقام عوام یا مزدوران کم خرج کنیسه و کلیسا نزول کرده اند، امری که مستلزم تحمل و توجه به اشاراتی است که ناگزیر از میان این گونه مکتوبات عرضه می شود. چنان که در این جا دل نگرانی خان بزرگ قوم زند را، متوجه تامین نیاز اسافل لشکریان و  جست و جوی راه کاری برای رفع این دغدغه نظامیان اش می بینیم.

«احدی از مقربان درگاه خود را فرستاد نزد احدی از فقهای صاحب رای صواب و اجتهاد با اب و تاب و او را با کمال عزت و احترام در مجلس مینو مثال احضار نمود و از وی سئوال نمود که: ما اراده سفر آذربایجان داریم و ظن غالب آن است که این سفرها به شش یا هفت سال بانجامد و لشکریان و سپاه ما از عزوبت و غلبه شهوت، ناچار و بی اختیار به قصد اهل و عیال مردم دست درازی خواهند نمود و ما از چاره ایشان عاجزیم. اگر چنان چه از روی مصلحت ملکی، فوجی از فیوج را با اردوی خود همه جا داشته باشیم که سپری باشند از باب زن و فرزند مردم، شما در این باب چه می فرمایید». (همان، همان صفحه)

آن فاضل فقیه علی الظاهر پیشنهاد وکیل را در تشکیل فوج و گروهانی از فواحش، خلاف شرع و گناهی بزرگ می شمارد و خان زند برای تفهیم حد نیاز به چنان همراهانی، چاره مستقیم می اندیشد و از آن مجتهد فتوای رد داده تقاضا می کند:

«ما از شما خواهش آن داریم که چهل شبانه روز مهمان ما باشی و از سرای ما بیرون نروی و به جهت وی میزبانی مقرر فرمود و روز و شب اطعمه و اشربه سازگار و خوش گوار بسیار از برایش می اوردند. چنان شهوت بر آن عالی جناب غلبه و استیلا یافت که آب و آتش را از هم فرق نمی نمود. در شب پنجم دیوانه وار و مانند مستان بی اختیار از جامه خواب بیرون آمده به جانب طویله روان شد و ... ناگاه سگی که در ان طویله بود عف عف کنان دوید و پای آن جناب را برگرفت و برکند. آن جناب بی هوش بر زمین افتاد. قاطرچی از خواب بیدار شده، پنداشت که آن جناب دزد است و با پارو او را بسیار زد. چون این خبر علی الصباح به والا جاه کریم خان هوشمند رسید، بسیار خندید و آن جناب را با کمال عزت و احترام احضار فرمود». (همان، ص 346)

مورخ امیدوار است که خواننده ترتیب ماجرا و علت رجوع نیم شبانه شیخ به طویله را دریافته باشد و تصور نکند نقل رستم الحکما از مراتب بالا تهی از آموزه های تاریخی است و یا بزرگان تاریخ دان ما برابر معمول این ترتیبات مدیرانه را دست آویز غنای تالیفات عهد افشار و زند قرار نداده اند!

«والاجاه کریم خان به آن جناب فرمود: ای پیشوای اهل اسلام از آن چه بر تو رو داده منفعل مباش، که قاطبه بنی آدم در دست شهوت اسیر می باشند. ما خود در حالت اضطرار با حیوانات بسیاری نزدیکی کرده ایم و الان با وجود آن که حوری وشان بسیار در حرم ما می باشند، باز هم طالب به تر و بیش تر و در این کار بسی حریص می باشیم و شنیده ایم که در احادیث وارد شده که حضرت داوود با وجود نبوت و نفس قدسی، نود و نه زن داشت و عاشق زن برادر خود شد و به حیلت برادر خود را به هلاکت رساند و زن اش را ضبط و تصرف نمود». (همان، ص 346)

آن چه در منظر نخستین روشن می شود بی اعتنایی ویراستار کتاب رستم الحکما به اعتراف کریم خان در باب مجامعه با چهار پایان و بالعکس حساسیت او نسبت به مطالب مربوط به داود پیامبر است که زبر دستانه در برابر اتهامات مولف کتاب رستم التواریخ، در زیر نویس همان صفحه، بدین گونه قد علم می کند.

«اول این که در اصل روایت مزبور، حضرت داود عاشق زن سپه سالار خود به نام اوریا شد و از این جهت اوریا را عمدا به جنگ فرستاد تا در آن کشته شود. اما در واقع پیامبران به لحاظ برخورداری از عصمت هرگز مرتکب گناه نمی شوند و این از جمله اسراییلیات است که به هیچ وجه نمی تواند مورد توجه باشد». (همان، زیر نویس)

مورخ نتوانست ارتباط و تفاوتی میان گزینش زن برادر و یا همسر سپه سالار  داود بیابد، اما مدون این دفاعیه از داود، ویراستار و یا ناشر کتاب، این توضیح را به خواننده بدهکارند که لااقل در باب معصومیت پیامبران راه نمایی بیش تری کنند و منبع این برداشت را نام ببرند. با این همه ظاهرا کریم خان و بی اعتنا به مباحث در حاشیه و فتوای این فاضل و آن فقیه تصمیم خود را گرفته بود:

«غرض آن که والا جاه کریم خان جم اقتدار وکیل الدوله، در حضر و سفر با موکب خود، بر سبیل ضرورت، افواج فیوج و فواحش بسیار به جهت لشکریان می داشت و لولیان شهرآشوب دل ربا و ارباب طرب، با اردوی خود در همه جا می برد». (رستم التواریخ، ص 347)

باید شکرگزار بود که این تعهد کریم خان اجبار و قرینه دیرین ندارد و گرنه خشایارشا باید ۵ میلیون دل ربای شهر آشوب را به همراه خود تا یونان می کشاند که تدارک آن ها به آسانی میسر نبود.  شاید هم به دنبال اخذ و اجرای چنین تصمیمی از سوی خان از آسمان افتاده زند است که اسلنگ معروف زبان فارسی یعنی «به نام عمر و به کام زید» را ساخته باشند. ما در محدوده سر زدن ناگهانی سران قبایل و امپراطوران سلسله ساز، در سراسر دوران تاریخ ساختگی ایران، به ریزبینی میدان نمی دهیم و تنها در آن محدوده ورود می کنیم که اطلاعات مکتوب و موجود، هستی آنان را تایید کرده باشد وگرنه اگر طالب تعیین مستقل خاستگاه و ساده ترین اطلاع بنیانی از این حضرات خفته در مهمل نامه های تاریخ ایران، تا حد شناسایی ناصر الدین شاه هم بوده باشید، از سردرگمی نصیب می برید و از فراوانی گمانه های گوناگون دچار سرسام می شوید.

«درباره کودکی و جوانی کریم خان تقریبا هیچ نوع خبری در دست نیست. تاریخ تولد او نیز برای ما معلوم نیست. ظاهرا کریم خان در خانواده فقیری به دنیا آمده، زیرا که او برای امرار معاش خود چوپانی می کرده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۸)

مثلا اگر رسیدگی بنیانی به چند سطر بالا را اراده کنیم، مانند همیشه ناگزیریم کار را به تحمل و تمسخر حواله دهیم و فی المثل از سراینده این سطور بپرسیم چه گونه از شغل آدمی آگاه شده که در سطر نخست تذکر داده است که از کودکی و جوانی او چیزی نمی داند و طبیعی است چوپان بودن کریم خان در میان سالی و پختگی نیز لااقل مستلزم ترک تخت و کلاه سلطنت می شود وگرنه کریم خان سلطان و در عین حال چوپان، تمام گله را به آشپزخانه مبارکه می فرستاد. 

 «فقر خانوادگی کریم خان یکی دیگر از علل روشن نبودن تاریخ تولد اوست. چون مردم دولتمند و با سواد، حتی تا این اواخر، یعنی تا قبل از حکومت پهلوی که در ایران شناس نامه معمول نبود، تاریخ تولد و نام فرزندان خود را بر جلد قرآن و یا سایر کتاب های محبوب خود که در خانه داشتند می نوشتند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۹)

بدین ترتیب با خان قدرتمندی مواجهیم که گرچه برای هجوم به سراسر ایران، چند ده هزار لشکر جرار آماده به یورش دارد، ولی شاید هم به دلیل مسلمان نبودن، در سیاه چادر خود قرآنی برای ثبت زمان تولد نورسیدگان خانواده ندارند و اگر قدرتمندی او را حاصل اقدامات نظامی و فتوحات منطقه ای او بشماریم جز این نمی ماند که کریم خان را از گردنه گیران و دزدان به نام چند قرن گذشته و چنین معرفی کنیم که از کودکی او چیزی نمی دانیم و در جوانی و میان سالی هم راهزن جراری بوده است. همین سناریوی کریم خانی را می توانید از یعقوب لیث رویگر زاده تا نادر شاه به هند تاخته، فقط با تعویض نام بازیگر اول به صحنه برید، چنان که 80 سال پیش رشید یاسمی کتابی به نام «تاریخچه نادر شاه» را از مولف روسی به نام ولادیمیر مینورسکی با چنین شروعی ترجمه کرده است.

«موسس سلسله افشار در محرم 1100 متولد و در 24 شوال 1148 جالس سریر پادشاهی و در شب یازدهم جمادی الثانیه 1160 مقتول شد. بنا بر قول رشیدالدین طایفه اوشار یکی از «اقوام اتراک صحرا نشین» و جزء میمنه سپاه اوغوز خان بوده است. صاحب تاریخ نادر قوم افشار را ترکمان می خواند. معروف است که از بیم مغول طایفه افشار ترکستان را ترک کرده و در آذربایجان استقرار یافته اند. شاه اسماعیل شعبه ای از این قوم را به خراسان شمالی کوچانده و در سرچشمه میاب کوبکان از ابیورد ساکن کرد. قشلاق آن ها در حوالی دستگرد و دره گز بود و نادر به شعبه قرق لو افشار انتساب داشت، زبان مادری نادر طبعا ترکی بود و با این زبان با پادشاه هند و جاثلیق ارمنستان مکالمه می کرد». (مینورسکی، تاریخچه نادر شاه، ص 8)

این همه آگاهی در باب سوژه ای گم نام و فقیر، تا حد اعلام زبان مکالمه او با هندو و ارمنی، راستی که نیازمند مهارتی مادر زاد در بافتن یاوه است. حالا باید به دنبال طایفه اوشار و سپاه اوغوز و شاه اسماعیل و سرچشمه میاب کوبکان و ابیورد و دیگران هم بگردیم و خبر دهیم که در زمان آن ها نشانی از چنگیز مغول و اعقاب اش و نیز شهرهای نام برده آنان نمی توان یافت و نیازی به کوچ های آدرس داده شده نیست. 

«خانواده نادر چنان فقیر و گم نام بود که مورخ او در این باب به همین عبارت اکتفا می کند که گوهر «شاهوار را نازش به آب و رنگ ذاتی خود است نه به صلب معدن». (مینورسکی، تاریخچه نادر شاه، ص 9) 

بدین ترتیب و بنا بر این راه نمایی باید در نظر بگیریم که امپراطور شدن اختیاجی به سیر مراتب معتبر تاریخی ندارد و همان گونه که آب و رنگ از صفات ذاتی گوهرها است در سرنوشت نادر هم احتمالا از همان داخل رحم نخبگی نظامی و فتح بدون ابزار هند ودیعه بوده است.  

«چندی نادر به سرکوبی یاغیان افشار و تاتار اطراف مرو همت گماشت، دائما بر قوای نادر افزوده می شد زیرا که پس از هر فتحی قبایل مغلوب را در میان طوایف تابعه خود جای می داد و مردان آن ها را در لشکر خود داخل می کرد». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۲) 

باید کمی جدی تر به این گونه مراتب و رتبات نگاه کرد و با اوصافی که مینورسکی از اوضاع مالی خانواده نادر ارائه داده بود، مثلا بپرسیم که نادر نخستین شمشیرش را با پول چه کسی خریده است، هرچند در زمره اوصاف و القاب، او را فرزند شمشیر گفته اند که نیازی به جسم برنده دیگری نداشته باشد. مورخ از مینورسکی می پرسد که نادر فقیر هزینه تدارکات مورد نیاز خود را از کجا پرداخت می کرده است. 

 «نادر در ۲۱ محرم ۱۱۳۹ لشکر به تسخیر مشهد برده بود. در ۶ ربیع الثانی شهر مذکور به حیله مسخر شد و ملک محمود از سلطنت کناره گرفت. از این تاریخ نادر مقر خود را در مشهد قرار داد و کسان خود را هم به این شهر آورد و گنبد مطهر رضوی را تذهیب کرد و  از آن که نادر به هیچ وجه درصدد استمالت و دلجویی شاه برنمی آمد شاه بخپوشان رفته نامه هایی به طوایف نوشته نادر را به خیانت متهم کرد. نادرشاه را در حصار گرفت و بعد از نوروز ۱۱۳۹ شاه تسلیم شد، نسبت به صمیمیت او همیشه شکی در میان بود، نادر لازم دید که شورش کردان در گز و خبوشان را خاموش کند و به بهانه ی همین انقلابات نادر مصمم شد که کار سیستانیان را خاتمه دهد. پس ملک محمود و بسیاری ازبستگان او را شربت هلاک چشانید.  (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۴) 

هنوز کسی نسبت به اطلاعات بالا اظهار کسالت نکرده و نپرسیده اند آیا این محمود ناشناس که به نظر می رسد از سوراخ دود کش و یا راه آب به صفحات تاریخ ایران وارد شده را، در ردیف سلاطین کدام سلسله قرار دهیم و کناره گیری او از سلطنت، موجب افول کدام قدرت سراسری، محلی و یا منطقه ای شده است. آن چه را مینورسکی به دنبال تذهیب گنبد رضوی می نویسد مطلقا بی معنی است و از هیچ مسیری نمی توان هویت آن شاهی را معلوم کرد که برای نامه نگاری به خبوشان رفته، نادر شاه را به خیانت متهم کرده، او را در حصار گرفته تا پس از نوروز خود شکست بخورد و تسلیم شود تا نادر به بهانه شکست او عده ای را قتل عام کند! سپس به کار افغان ها بپردازد و در طوماری از کردارهای دیوانه وار مرتکب مراتبی شود که خواندن عین متن آن در زیر، نشان می دهد که سازندگان این گونه متون، مطلقا خود را از نعمت و تبعیت عقل معمول هم آزاد پنداشته اند.  

«در ذوالحجه ۱۱۳۹ عاقبت محاربه ی با افغانان ابدالی درگرفت، طوایف ابدالی در جنوب مشهد بودند، قلعه به دادین مسخر شد ولی میان شاه و نادر مجددا خلافی ظاهر گشت زیرا که شاه اصرار داشت که نادر را به اصفهان بفرستد اما او می خواست قبلا دشمنان نزدیک را از میان بردارد خاصه ابدالیان را که در هرات بودند. شاه طهماسب بی مقدمه قوللر آقاسی خود محمد علی خان را مقام نیابت سلطنت عراق و آذربایجان داد، چون این کار با نظر نادر موافق نمی آمد شاه را به مشهد روانه کرد، حمله ی به افغان ها هم دوچار تعطیل و سرکوبی ترکمانان صحاری شمال خراسان هم بی نتیجه شد و اگرچه نادر تا بلخان داغی پیشرفت برادرش ابراهیم خان در نواحی درون شکست یافت». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۴) 

مینورسکی از این به بعد نیز نادر شاه را سرگرم نبرد های پیاپی نشان می دهد و در دفتر حوادث ایام نادر شاه، در ۱۲ سال سلطنت اش قریب سی جنگ، از محمود ناشناس در مشهد تا شاهان بی نشان عثمانی و داغستان و شروان و فارس و بخارا و خوارزم و هند و قندهار و ایروان و ماوراء قفقاز و ابدالی و غلیزایی ها و هرات و مراکزی در جنوب بحر خزر، مشغول می کند. 

«تصرف ایالات ساحل بحر خزر: با وجود این حوزه فتوحات نادر روز به روز در توسعه بود. در استراباد، مازندران حکومت محمد علی خان منحل شد و مقدمه ی قشون نادرپس از تسخیر آن نواحی در ایالت طهران با افغان ها و در گیلان با روس ها مواجه گردید. نادر سفیری نزد روس ها فرستاده تخلیه ایالات شمالی را تقاضا کرد دولت روس نظر به بدی آب و هوا و کثرت خرج نگاهداری افواج در ولایات ایران از ۳۰ مارس ۱۷۲۵ تصمیم گرفته بود که تدریجا قوای خود را از ایران خارج کند مشروط به آن که عثمانیان ایالات مذکور را اشغال نکنند و شاه قشون خود را به آن نواحی بفرستد».  

«جنگ دوم با لشکر افغان که حاکم طهران ریاست آن را داشت در سر دره خوار واقع گشت افاغنه طهران را رها کرده به اصفهان پناه بردند و سه هزار تن از مشاهیر آن شهر را به شتاب تمام شربت هلاک دادند، نادر از پی فرا رسید و در ۲۰ ربیع الثانی در مورچه خورت افغان ها را مغلوب کرد و سه روز بعد به پایتخت اصفهان وارد شد، چون خراسان منقلب شده بود نادر مقدمات بازگشت یاران را برای حفظ «وطن غازیان خویش» فراهم آورد، درباریان شاه نیز بر آن بودند که باید خراسانیان را معاف کرده و کار را به غیر آنان سپرد، اما شاه منجی خود را به التماس نگاهداشت».  

«از شیراز نادر راه کهگیلویه را پیش گرفت، در نوروز ۱۱۴۲ به باشت رسید و از طریق شوشتر و دزفول و خرم آباد وارد بروجرد شد. شاه که از پیشرفت نادر سروری تمام داشت تاجی مرصع با عهدنامه والی گری خراسان «از قندهار تا پول کورپی که رأس الحد عراق است» به انضمام مازندران و یزد و کرمان و سیستان به نادر فرستاد و یکی از خواهران خود موسوم به رضیه خانم را به ازدواج نادر و خواهر دیگر خود فاطمه سلطان بیگم نام را به رضاقلی میرزا داد.  

«چون عثمانیان جوابی به سفیر ایران نمی دادند نادر نهاوند را تصرف و ترکان را در ملایر مغلوب کرد، عبدالرحمان پاشا معجلا همدان را ترک کرد و به سنندج رفت، چیزی نگذشت که کرمانشاه هم به دست نادر افتاد. 

نادر پس از تنبیه بختیاری ها و درجزینی ها و ترکمانان کوکلان در اول محرم ۱۱۴۳ عنان عزیمت به جانب آذربایجان تافت، در جنوب مراغه بیورت اصلی طایفه خود رسید و ۳ هزار خانوار قرقلو افشار را از آن جا به خراسان کوچ داد. عثمانیان از همه جا عقب می نشستند، نادر در ۲۷ محرم به تبریز وارد شد و عازم بود که به نخجوان و ایروان لشکر بکشد لکن در اول صفر اخبار ناگواری از مشهد به او رسید و آن خبر هجوم ابدالیان به شهر مشهد بود، نقشه ی نادر به کلی مبدل گشت و این مصادف بود با حوادثی که در اسلامبول رخ داد و منجر به عزل سلطان احمد ثالث شد».  

«در جمادی الثانیه ۱۱۴۳ شاه از اصفهان عازم مقابله عثمانیان شد. از طریق همدان به تبریز رفت و حاکمی را که نادر نصب کرده بود معزول کرد، با ۱۸۰۰۰ سپاه به تسخیر ایروان شتافت لکن بعد از ۱۸ روز محاصره چون آذوقه ی اردوی او تمام شد از رود ارس گذشته خود را به سلطانیه رسانید، ورود افواج فارس شاه را مستعد حمله کرد، در حوالی قوریجان در ۵ فرسنگی شمال شرقی همدان به قشون عثمانی که سرداری آن با احمد پاشای بغدادی بود زد. سپاه قزلباش چهار پنج هزار تلفات داده و توپخانه ی خود را به جا گذاشت و شاه به اصفهان پناه برد، احمد پاشا تا ابهر را به تصرف آورد. مقارن این احوال سردار دیگر ترک علی پاشا از ایروان حرکت کرده تبریز و مراغه را فرو گرفت، فقط قلعه ی دم دم در جنوب ارومیه که مسکن طایفه ی افشار بود باقی ماند و اهل آن دلیرانه مقاومت کردند. 

ترک ها که از بازگشت نادر می ترسیدند به شتاب تمام مقدمات صلح را در بغداد طرح ریزی کردند بنابراین قرارداد اراضی جنوب ارس به ایران پس داده می شد و نواحی شمال رود مزبور به ترک ها تعلق می یافت. به علاوه ۹ محال از محال کرمانشاه به صیغه ارپالیق به احمد پاشا واگذار می شد.  

از ۲۱ ژانویه تا اول فوریه ۱۷۳۲ نمایندگان شاه در رشت عهدنامه ی دیگری با روس ها بستند، به موجب آن اراضی جنوب سالیان بایستی معجلا تخلیه شود، لکن پس دادن باکو و دربند موکول به این شد که ایرانیان ایروان و ماوراء قفقازیه را از ترک بگیرند. تشویش عمده روس ها از این بود که مبادا عثمانیان دستی به سواحل بحر خزر پیدا کنند. 

مقارن فتح هرات نسخه ی عهدنامه ی ایران و عثمانی به دست نادر رسید و او نهایت تنفر خود را از قراردادی که پس از شکست منعقد شده باشد اظهار کرد و ایلچیانی به اسلامبول و بغداد فرستاده تمام خاکی را که صفویه در تصرف داشتند خواستار شد و معتمدی از افشاریه را به اصفهان فرستاد که فتح او و شکست افغان ها را به چشم شاه طهماسب کشیده از انعقاد عهدنامه مزبور که سرنوشت اسرای ایران را در خاک عثمانی مسکوت گذاشته بود ابراز ناخشودی و ملامت کنند».  

«نادر اول رجب به کرکوک رهسپار شد به این امید که احمد پاشا نیز از بغداد خارج خواهد شد اما مجبورشد که پیشرفت خود را دوام داده از راه دشت کورپی و قراتپه تا ینگجه جلو رفته در اول شعبان بلندی های مقابل کاظمی را فرو گیرد. یک نفرمهندس فرنگی از چوب خرما جسری ساخت و نادر از دجله گذشته اسکی بغداد را به تصرف آورد و تمام بغداد را در حصار گرفت، در همین وقت هم شیخ عبدالباقی طایفه ی بنی لام و والی عربستان مامور فتح بصره شدند. 

احمدپاشا برای دفع الوقت وعده داد که شهر بغداد را در آخر صفر تسلیم کند، در این موقع لشکر توپال عثمان از راه کرکوک پیش آمد، نادر دوازده هزار نفر به محارست بغداد گماشت و در ۶ صفر ۱۱۴۶ بقیه ی سپاه خود را به مقابله توپال عثمان برد، در کنار دجله نادر مغلوب شد و به طرف بهریز و مندلجین عقب نشست».   

«در ۲۵ ذوالقعده نادر وارد اصفهان شد، عبدالکریم افندی خبر آورد که دولت عثمانی عبدالله پاشاه کوپرولو زاده را ایلچی مختار قرار داده است، نادر به او پیغام فرستاد که باز دادن ایالات قفقازیه شرط نخستین مقاولات خواهد بود، مقارن این احوال پرنس س. د. گولیتسین نماینده ی روس هم وارد اصفهان شد و نادر او را پیوسته در موکب خود می برد. در دوازدهم محرم ۱۱۴۷ نادر از اصفهان حرکت کرد و از راه همدان و سنندج و صاین قلعه و مراغه به اردبیل رسید ۱۹ ربیع الاول، در طول طریق ایلات را آرام و مطیع کرد و در بعض نقاط ساخلو و ذخیره قرار داد که هنگام حاجب به او ملحق شوند.  

عبدالله پاشا درخواست کرد که حل مسئله ی ولایات قفقاز را به دو سال بعد موکول کند ولی چون نادر تغییری در اوضاع قفقاز مشاهده نکرد بدون فوت وقت نخست به سرخای رئیس طوایف داغستان در غازی قموق حمله برد، این سرخای سابقا بر شروان دست یافته و از جانب سلطان عثمانی حکومت او تصدیق شده بود، نادر ۲۵ ربیع الاول در ساحل رود کر اردو زد و چهار روز بعد بی جنگ شماخی را مسخر کرد، داغستانی ها به قبله رفته از لکزی های جار و تله و فرماندهان عثمانی مدد گرفتند، مجموع سپاه آنان به ۲۰۰۰۰ نفر بالغ شد، نادر طهماسبقلی خان جلایر را به مقابله فرستاد که آنان را در حوالی داواباتان مغلوب کرد و نادر در این اثناء برای قطع خط بازگشت سرخای تا قلب ولایت غازی قموق پیشرفت. لشکرکشی در این کوهستان بسیار دشوار بود و با وجود شجاعت های افغان های ابدالی نتیجه حاصل نشد. سرخای به سمت شمال گریخته و مردم داغستان خط مراجعت نادر را مغشوش کرده بودند، فقط خاص پولاد پسر شمخال صاحب ترخو به خدمت نادر رسید و از طرف دیگر امراء گرجستان مژده دادند که بر سپاه حاکم عثمانی در تفلیس غلبه یافته اند، از راه شاه داغی نادر در ۱۶ جمادی الاولی وارد کوت کشن نزدیک قبله گردید و در ۶ جمادی الثانیه به قلعه گنجه رسید که علی پاشا و فتحگیرای سلطان از خاندان خوانین کریمه به حفظ آن اشتغال داشتند، جنگ بسیار خونین و مستلزم اعمال قلعه گیری فوق العاده شد، پرنس گولیتسین توپخانه ی قلعه ستانی و مهندسین باکو را به اختیار نادر گذاشت، صفی خان به غایری از جانب نادر مامور شد که به اتفاق اعیان گرجستان به محاصره تفلیس پردازند و لشکری نیز به سرکوبی لکزی ها جار و تله گسیل شد ولی شدت زمستان از پیشرفت این سپاه ممانعت کرد. 

عثمانی برای مشغول کردن و مبتلا نمودن دشمنان شمالی خود از ۱۷۳۳ به بعد خان کریمه را تحریک می کرد که در کارهای داغستان مداخله نماید اما دولت روس عبور سپاه را از اراضی آن جا که ملک خود محسوب می کرد اجازه نمی داد، عاقبت در ۱۷۳۶ این گفت و گوها منجر به جنگ روسیه و عثمانی شد. چون روس ها این مخاطرات پیش بینی می کردند میل داشتند هرچه زودتر باکو و در بند را ترک کنند و برای این مقصود در دهم یا بیست و یکم مارس ۱۷۳۵ در گنجه عهد نامه جدیدی به امضاء رسید، به موجب آن روسیه و ایران ملتزم می شدند که در جمیع موارد با هم متحد بوده و هنگام هجوم دولت ثالثی از مساعدت خودداری ننمایند.  

نادر چون موقع و محل شماخی را استوار نمی دید فرمان داد تا مردم آن به شهر جدیدی که در کنار آق سو برآورد منتقل شوند. جنگ ایروان چون عبدالله پاش کوپرولوزده به قارص رسیده بود نادر افواجی را در گنجه گذاشت مبادا داغستانی ها به آن جا حمله آوردند و خود روز ۱۳ ذیحجه از گنجه عزیمت کرد. پاشای وان مجال پیدا کرد که آذوقه به شهر تفلیس برساند و برف مدتی نادر را درلوری متوقف کرد و فقط روز اول محرم ۱۱۴۸ توانست خود را به قارص برساند، ساخلو عثمانی از قلعه بیرون نیامد، نادر به صوب ایروان عطف عنان کرد، این شهر با گنجه و تفلیس و قارص چهار حصن حصینی بودند که نیروی دولت عثمانی به آن استظهار داشت، عبدالله پاشا با ۷۰۰۰۰ سوار و ۵۰۰۰۰ پیاده از پی نادر تاخت، دو لشکر در دشت با غاورد در مغرب ایران تلافی کردند. روز ۲۶ محرم نادر به فتحی نمایان موفق شد، ۵۰۰۰۰ نفر از سپاه عثمانی که از آن جمله عبدالله پاشا و سارو مصطفی پاشا و والی دیار بکر بودند جان سپردند». «سیدال که مردی آواره بود در قلعه ی کلات گرفتار و به فرمان نادرکور گشت، چندین فوج به سرکوبی بلوچ ها روانه و یک نفر والی برای بلوچستان معین گردید. رضاقلی میرزا به تسخیر بلخ مامور شد و این شهر در ربیع الاول مسخر گشت، مردم قندوز بدخشان هم اطاعت خود را اعلام کردند. شاهزاده ی افشار از فرمان پدر تخطی کرده از آب جیحون گذشته از طریق قرشی به بخارا روی آورد، خان های بخارا و خوارزم مغلوب شدند ولی چند تن ازسرداران لشکر شاهزاده به هلاکت رسیدند. نادر از شنیدن این اخبار ناخشنود شد، پسر را به باز گشتن از ماوارء جیحون فرمان فرستاد. روز ۲۲ ذوالقعده ۱۱۵۰ نادر امرحمله عام قندهار داد اما یورش افواج بختیاری و کرد و ابدالی در آغاز کار بی نتیجه ماند. روز دوم ذوالحجه بختیاری ها برج دَه دِه را گرفتند و قندهار تسلیم شد، حسین خان غلیزائی و ذوالفقارخان ابدالی با خویشاوندان آن ها به مازندران تبعید گشتند و قلعه ی قندهار با خاک یکسان شد».    

«تمام توجه جهانگشای بزرگ معطوف به گرفتن مال از مغلوبین بود، میزان مال هنگفتی که گرفته است کاملا معلوم نیست، آنندرام ندیم وزیر هندوستان ۶۰ لک روپیه نقد و ۵ لک جواهر می نویسد که از جمله الماس معروف به کوه نور و تخت طاووس بود. لشکریان ایران پاداش نیک یافتند و حتی مامورین و مستخدمین خیمه و خرگاه هر یک از ۶۰ تا ۱۰۰ روپیه نصیب گرفتند. مملکت ایران را سه سال از مالیات معاف کردند لکن این باران طلا دنباله نداشت و وجوه مبذوله به زودی تقلیل یافته پس گرفته شد!».  

 «ایلبارس مجبور شد که به طول رود جیحون از پی نادر برود، ترکمانان یموت و تکه جنگ را شروع کردند ولی دفع شدند، ایلبارس به خانقاه رفت که یکی از قلاع خمسه ی خوارزم به شمار می آمد، روز بعد در جنگ شکستی فاحش یافته در قلعه حصاری شد. مدت سه روز این حصار در زیر آتش فشانی توپخانه بود و در ۲۴ شعبان ۱۱۵۳ قلعگیان تسلیم شدند، ایلبارس را به حضور نادر آوردند که او را با ۲۰ تن از اعیان خوارزم به هلاکت رسانید».   

 «در راه خبر یافت که افغان های ابدالی که قبلا اعزام شده اند به قانیق رسیده و در ۱۵ ذیحجه طوایف جار و جاروخ واق زبیر را پایمال سم ستور کرده اند، نادر فرمان داد تا ۲۰۰.۰۰۰ روپیه به این سربازان دلاور انعام دادند».   

«نادر روز ۱۵ ذیحجه از شهربان حرکت کرد و چون به ماهیدشت رسید شنید که طایفه ی قاجار بر پسر حاکم استراباد شوریده با ترکمانان یموت همدست شده اند حاکم استراباد قاجاریه را تنبیه سخت کرد و راه افراط سپرد.  

در خوارزم هنوز آتش فساد شعله ور بود و نادر برادر زاده خود علینقی خان را با رتبه ی سپهسالاری و اختیار تام به آن سامان فرستاد. 

خروج صفی میرزای مجعول در قارص: نادر شاه عید نوروز۱۱۵۷ را در کنگاور گذرانید، در این جا خبر دسایسعثمانیان به سمع او رسید که احمد پاشا جمال اغلو حاکم قارص از جانب صفی میرزا مدعی سلطنت ایران، احکامی در آذربایجان منتشرمی کند، اسم اصلی این شخص محمد لعی رفسنجانی بود، نادر در وصول به ابهر مطلع شد که احمد پاشای مذکور معزول و به جای او احمد پاشا وزیر سابق عثمانی مامور قارص شده است، پس احکامی به حکام ایروان نوشته فرمان داد که شروع به رهایی اسرای عثمانی کنند، اما پاشای مذکور از شرایط صلح اظهار بی اطلاعی کر، نادر مجبور شد که نقشه ی سفر را تغییر داده عازم قارص شود، در راه به او مژده دادند که مردم گرجستان برعثمانیان غلب و در ۲۴ ذیقعده ۱۱۵۶ گرجی ها داخل کلکی سام میرزای سابق الذکر را دستگیرکرده اند، نادر یک چشم او را ازکاسه بیرون آورد».  

«نادر در ۱۹ جمادی الثانیه ۱۱۵۷ به ظاهر قارص رسید اما محاصره طول کشید و چون سرما شروع شد نادر در ۲ رمضان دست از محاصره بر داشت و از راه اخل تسیخه واخل کلکی و گنجه به بردع وارد شد، در بردع کوخ هایی ازنی برای لشکریان و برای حرم پادشاهی برافراشته بودند».   

«نوروز ۱۱۵۸ را در آرش گذرانید و از آن جا به مراتع شکی رانده از طریق خچن به کنار دریاچه ی گوکجه رسید، در این وقت نادر سخت مریض بود و او را با تخت روان حرکت می دادند، طبیب مخصوص شاه پ. بازین مرض او را مقدمه استسقا تشخیص داد».   

«بعد از این فتح درخشان تغییر احوال نادر شاه به کلی غیرمنتظر بود، این فتح را مغتنم شمرده برای خرسندی شخص خود معاهدات جدیدی پیشنهاد کرد، بنابر قول مورخ درباری نادر پادشاه ایران نامه به سلطان عثمانی نوشته از مواد اول و دوم قرارداد مغان صرف نظر کرد! اما منابع ترکی برخلاف این شهادت داده می نویسند که نادر شاه از سلطان واگذاری بلاد وان و کردستان و بغداد و بصره و نجف و کربلا را تقاضی کرد و عثمانیان هم در صدد تسلیم آن نواحی بودند».  

«علی ای حال بعد از آن همه لشکر کشی و نبرد آزمایی نادر شاه اصول اعلامیه ی مغان را مهجور و متروک داشت.  

روز دهم محرم نادر نیز از اصفهان خارج شد و در خط سیر خود کله منارها ساخت. 

بعد از نوروز ۱۱۶۰ که در خارج شهر کرمان جشن گرفته شد نادر آخرین سفر خود را به جانب خراسان پیش گرفت، شاهزادگان که به حضور او شتافته بودند به کلات باز رفتند و خود نادر در مشهد به عاجر کشی و سفر دماء بی گناهان پرداخت».  

«به تحریک علیقلی میرزا و به همدستی صالح خان رئیس قراولان چند تن از امراء قاجار و افشار به اتفاق همیشه کشیکان سراپرده ی نادری در خیمه ی او داخل شده و او را کشتند.  اضطراب و هرج و مرج اردوی نادری به وصف نمی گنجد. افغان های ابدال و ازبکان که به نادر وفادار بودند به قیادت احمدخان ابدالی افشارها را مغلوب کرده به جانب قندهار رهسپار شدند، افشاریه علیقلی میرزا را از هرات خوانده به نام علیشاه و لقب عادل شاه به سلطنت نشاندند، تمام پسران نادر به هلاکت رسیدند، فقط نوه او شاهرخ که ۱۴ سال داشت موقتاٌ در مشهد محبوس گشت.  

خزاینی که نادر نهاده بود به زودی بر باد رفت، مملکت که از لشکرکشی های بسیار ناتوان گشته بود در فشار بحران اقتصادی خیلی سختی می نالید، اقدامات دینی نادر به کلی بی نتیجه ماند ولی مرز و بوم ایران از دشمن رهایی یافت، از آن وقت تا حال خاک ایران از سمت شمال و مشرق و جنوب شرقی رو به نقصان نهاده است، لکن ایران با سرحدات کنونی هم باقی نمی ماند اگر نادر شاهی نمی بود!». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، صفحات مختلف) 

 این دوار سر آشکار در بخشیدن ناممکن حیات به اشباح تاریخی، که کم ترین راهکار قابل تعقیب ندارند، چنان که مختصرا خواندید، حاصل اختیار بلا معارضی است منبعث از فقدان روشن فکری متعهد، که مسئول مقابله با این گونه پریشان بافی های بی سر و ته و بلاتکلیف بوده اند. مسلما اگر فراهم آورندگان این تالیفات برای دگرگونی های دو سه قرن پیش، خود را در بافتن هر داستانی آزاد و بی مسئولیت انگاشته اند و حاصل طبیعی آن چنان تربیت فرهنگی است که با قالب زدن شاه نامه شروع شده است. (ادامه دارد).

اسلام و شمشیر، 55

 

Anchor

در منظر ناقد و کاونده تاریخ، اسناد غیرهمزمان، مستندی در امور دور محسوب نمی شوند، که این جا مسائل صدر اسلام است. زیرا کهن ترین اشارات در میراث مکتوب کنونی، در موضوع طلوع اسلام، لااقل سه قرن با زمان وقوع آن فاصله دارد. در این بازمانده های غالبا مجعول، پیامبر اسلام را وابسته و برخاسته از قوم بی نشان عرب می دانند که پیوسته مشغول شمشیر کشیدن به راست و چپ اند، سوسمار می خورند، تفاوت طلا و نقره را نمی دانند و پیشینه و هویت قابل پی گیری ندارند. گرفتاری مولفین و شارحان آن دوران پیوسته حل این تناقض بوده است، که آن عرب بی اثر، که تفاوت ها را نمی شناخت، برای چپاول چه چیز به سراغ کاروان ها می رفت و کالای غارتی را به کدام بازار و با چه براندی می برد؟ مولفین تواریخ و حواشی مسائل صدر اسلام  حمله به این کاروان ها را زمینه ای برای نمایش میراث و عادت غارت و هجوم نزد اعراب می دانند تا برای ادعای رسوخ دین اسلام از مجرای تیغه شمشیر مقدماتی فراهم شده باشد. بدین قرار هیچ یک از مکتوبات تدارکاتی و منتسب به سده های اولیه اسلامی، نزد مورخ اعتبار و ارزش و استحکام کاربرد در ساختمان تحقیق را ندارند و در ویترین گفتار سیاسی با زیر ساخت دشمنی با اسلام چیده می شوند.

با این مقدمه و با تکیه بر مباحث پیشین، قرآن به تنها سند و گزاره همزمان قابل رجوع و وثوق از زمان ظهور پیامبر و طلوع اسلام تبدیل می شود و روز شمار حوادث عمده ای است که در زمان بعثت و حیات پیامبر رخ می داده است.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى فَاکْتُبُوهُ وَلْیَکْتُب بَّیْنَکُمْ کَاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَلاَ یَأْبَ کَاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَمَا عَلَّمَهُ اللّهُ فَلْیَکْتُبْ وَلْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ وَلْیَتَّقِ اللّهَ رَبَّهُ وَلاَ یَبْخَسْ مِنْهُ شَیْئًا فَإن کَانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهًا أَوْ ضَعِیفًا أَوْ لاَ یَسْتَطِیعُ أَن یُمِلَّ هُوَ فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ وَاسْتَشْهِدُواْ شَهِیدَیْنِ من رِّجَالِکُمْ فَإِن لَّمْ یَکُونَا رَجُلَیْنِ فَرَجُلٌ وَامْرَأَتَانِ مِمَّن تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَاء أَن تَضِلَّ إْحْدَاهُمَا فَتُذَکِّرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى وَلاَ یَأْبَ الشُّهَدَاء إِذَا مَا دُعُواْ وَلاَ تَسْأَمُوْاْ أَن تَکْتُبُوْهُ صَغِیرًا أَو کَبِیرًا إِلَى أَجَلِهِ ذَلِکُمْ أَقْسَطُ عِندَ اللّهِ وَأَقْومُ لِلشَّهَادَةِ وَأَدْنَى أَلاَّ تَرْتَابُواْ إِلاَّ أَن تَکُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِیرُونَهَا بَیْنَکُمْ فَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَلاَّ تَکْتُبُوهَا وَأَشْهِدُوْاْ إِذَا تَبَایَعْتُمْ وَلاَ یُضَآرَّ کَاتِبٌ وَلاَ شَهِیدٌ وَإِن تَفْعَلُواْ فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِکُمْ وَاتَّقُواْ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُمُ اللّهُ وَاللّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ

ای مومنان اگر وامی به یکدیگر می دهید که مهلت معینی دارد، پس محرری دادگر از میان خودتان بنویسد، و هیچ کاتبی به شکرانه توان تحریر و آموزش الهی نباید از این کار سرباز زند. باید که وام دار املا کند و او با پروای از خداوند بنویسد و چیزی را فرو نگذارد، اگر کسی که وام بر عهده اوست کم خرد یا ناتوان باشد، یا املا کردن نتواند، باید سرپرست او عادلانه املا کند، و دو شاهد از مردان خودتان را بر آن گواه بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن از گواهانی که می پسندید، که اگر یکی از آن ها فراموش کرد، آن دیگری به یادش آورد، و گواهان چون خوانده شوند، طفره نروند و ملول نشوید از این که وام را چه خرد باشد چه بزرگ، طبق  موعدش بنویسید، این کار نزد خداوند درست تر و گواهی استوارتر و متقن تر است، مگر آن که داد و ستد نقدی باشد که گناهی بر شما نیست اگر دستادست کنید و مکتوب نکنید. و بر داد و ستد خود گواه بگیرید و نویسنده و شاهد را نرنجانید و اگر چنین کنید نافرمانی است ازخداوندی که به شما آموزش می دهد، و خدا به هر چیز داناست». (بقره، ۲۸۲)

این سند حقوقی که پشتوانه صحت داد و ستد در مناسبات اقتصادی  عهد پیامبر است، توصیه به  شمشیر را بر خود ندارد و راه کار پیش گیری از بروز اختلاف میان داین و مدیون و خریدار و فروشنده را به نحوی ارائه می دهد که هنوز هم در مراودات اقتصادی خرد و کلان و در سطح جهان منظور می شود و معتبر است.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِی لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ. فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلَاةُ فَانتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَّعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ. وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ. ای مومنان چون بانگ دعوت به نماز جمعه در داده می شود به یاد کرد خداوند بشتابید و خرید و فروش را رها کنید، که اگر بدانید برایتان به تر است. سپس چون نماز گزارده شد، پراکنده شوید و بخشش الهی طلب کنید و خداوند را بسیار بستایید باشد که رستگار شوید و گروهی چون داد و ستد یا بساط سرگرمی ببینند، پراکنده می شوند، تو را ایستاده رها می کنند و رو به تفریح و معاملات می آورند. بگو آن چه نزد خداوند است از سرگرمی و از داد و ستد به تر است، و برترین روزی دهنده خداوند است». (جمعه، آیات ۹ -۱۱)

این تابلوی دعوت و خطابی به مومنین برای گردهمایی عبادی در روزهای جمعه است که از بی اعتنایی آنان به نماز و تمایل رجوع به مراکز تفریح و کسب و کار و دور شدن از محیط عبادت گلایه می کند. اگر حتی مومنین مکه چنین بی میلی آشکاری نسبت به تجمع جمعه از خود نشان می داده اند و به دایر کردن بساط خرید و فروش و یا پیوستن به مراکز سرگرمی کشیده می شدند، پس مکه عهد پیامبر را حتی در روز جمعه نمی توان مرکز وسوسه کننده دایری برای خرید و فروش و گذران اوقات فراغت ندانست.

زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ

مردم به شهواتی از جمله زنان و فرزندان و سیم و زر فراوان و خیل اسبان نشان خورده و چارپایان و زمین های زیر کشت و این گونه بهره وری ها از زندگانی دل خوش اند و سرانجام نیک نزد خداوند است». (آل عمران، ۱۴)

این آیه تصویری از طبقات اجتماعی در عهد طلوع اسلام است، از اغنیا و مترفون می گوید و سخن در باب  فزونی گوسفندی بر رمه  این و آن نیست. از اسب های نشان خورده، خانه های آراسته، لوازم زندگی گزیده و از جنس طلا و نقره می گوید و همچشی درفراهم آوردن ثروت و فرزندان بیش تر را تصویر می کند. در این صورت آیا می توان از مکه و مدینه ای در اندازه یک روستای زیر افتاب تفتیده گفت و جایگاهی فاقد امکانات و تجمعی از چند سیاه چادر فصلی شناخت و بالاخره آیات قرآن به جزئیات و قوانین و توصیه هایی در چنان روابط اجتماعی وارد می شود که زیربنای اقتصادی مستحکم بدان نیازمند است، از صدقات و انفاق و از مساکین و مترفون، از وثیقه و سرقت و استقراض می گوید، کم فروشی را نهی و مواظبت از اموال یتیمان و زنان و سفیهان و حتی کفار را توصیه می کند و سرانجام از ابزار ویرانگر در دست یهود با نام ربا می گوید که از همان زمان نابود کننده هستی خانواده ها و اقوام است. 

به راستی که در قرآن محیط زندگی آن عربی را نمی توان یافت که در توصیفات امثال طبری و یعقوبی و یا زرین کوب های زمان ما توضیح می دهند و تبلیغ می کنند. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه،‌ ۷

 

برآمدن مردم، مقدمه، ۷

به استثنای ابنیه رومن، که به خواست خدا شرح و بسط بس هیجان انگیز و حیرت آوری در باب هویت و میراث آن ارائه خواهم داد تا نه تنها فطرت نگاه به تاریخ اروپا را زیر و رو کند، بل مورخ را وادارد تا تامل کننده در بنیان تاریخ را به غور در این نکته بدیع فرا خواند که ابنیه مجلل و مورد احترام آیینی، معابد، مساجد و اماکن مقدس، در شرق میانه پوریم زده، اندک همخوانی فنی و فرهنگی و اجرایی، حتی به مقیاس یک نشیمن اشرافی، با الگوی سرپناه حلقه مردم اطراف ندارد. فی المثل گرداگرد گنبد سلطانیه بقایای خانه های مفلوک جدید و قدیمی دیده می شود که در بنای آن ها آجر هم به کار نبرده اند. این تفاوت به حدی است که به اسانی می توان وارداتی بودن طرح و اجرا و حتی مصالح مصرفی ان ها را  اثبات کرد. ماجرا و داستان حیرت سازی برای تقویت این احتمال که اگر مردم همزمان با بالا بردن بنای گنبد، حتی گوشه ای از مهارت در معماری ان مجموعه یا هر اثر حکومتی و مذهبی دیگر را به قصد تقرب یا زینت، درون دیوار و اتاق و بام خانه های خود نبرده اند با توجه به این تذکر تکمیلی که سرمایه لازم برای انجام چنین بارگاه سازی های پر هزینه، از محیط و روابط اقتصادی اطراف تامین نمی شود که فاقد بازار و کاروان سرا و ارتباطات اقتصادی قابل گفتار است، پس منطق مطلب گواهی می دهد که این نمایه های قدرت محلی و ملی و مذهبی، با مقولات و مناسبات معمول زندگانی هیچ حوزه ای از تاریخ شرق میانه منطبق نیست و ابزار انتقال توهماتی است که بالا برندگان آن ها، با ترفندهای گوناگون، قصد تالیف و تزریق برداشت های معینی را داشته اند.

مثلا به عکس های زیر از نمای بیرونی به زمان اجرای مسجد شیخ لطف الله در محوطه و میدان نقش جهان اصفهان توجه کنید که راوی حقیقت ناب و تردید ناپذیر دیگری است و مراتب ساخت و پیشرفت تولید  این شبه مسجد را در زمان نزدیک به ما نمایش می دهد. اینک دیگر می دانیم اگر در تصاویر و رسامی های قدیم از میدان نقش جهان، کادر بندی کلی به گونه ای است که مسجد شیخ دیده نمی شود، فقط از آن است که هنوز کار تولید مسجد بتون آرمه شیخ تمام نبوده است. آیا این تصاویر اجازه می دهد که باز هم گروهی با ابراز شیفتگی و لفاظی های بی سروته از تولید کاشی های مخصوص در زمان شاه عباس برای بنای این مسجد بگویند و کتیبه های ازاره آن را به قصد خلق رضا عباسی سند بگیرند!؟

          

      

 

  

بنیان اندیشی احکام و اسناد لازم را در باب آن چه میراث ملی و باستانی ما نام داده اند صادر کرده و گرچه دکه داران و بدل سازان نمونه های قدیم، در جای عرضه مانده های مادی، که علائم تجمع انسانی و شهر نشینی در ایران دورتر از 250 سال قبل را ارائه دهد، خورجینی مملو از شاعر و صوفی و عالم و پزشک و کاشف الکل و مدرسان تمدن و مفسر قرآن آماده دارند، از تدوین درس نامه های جهانی و منابع آموزشی در مجالس و دانشگاه های عهد عتیق می گویند و اینک که به مقراض مدارک تاریخ جدید شرق میانه، توبره خود را سوراخ شده، تهی و بی محتوا می یابند، با زیر و رو کردن درزهای آن، ته مانده هنوز دور ریخته ناشده خیال بافی و دل خوش کنک های پیشین را می جویند و مثلا از فردوسی و شاه نامه اش در یک هزار سال پیش خبر می دهند، هرچند مقبره فرضی او را با کمک گمانه های ولنگارانه مهندسان باستان ستا و امداد روشن فکری بی مایه و ارزومند موجود، در۵۰ سال اخیر بالا برده باشند! اگر این تجلیل و تجملات و بوق و کرناهای کنونی که برای فردوسی و حافظ و سعدی و عطار و بابا طاهر و خیام و ابن سینا و مولانا و عتیق نیشابوری و غیره صرف می شود و با نصب نرده و ضریح و گنبد و بارگاه، از هر یک نو امام زاده پر رونق و درآمد دیگری، در این یا آن دیار آماده دارند، پس شبهه نمی ماند که چنین خاصه خرجی ها برای رفع نیازهای معینی است که در صدر آن تعیین تکلیف با این پرسش عالمانه است: اگر تمهیدات اخیر برای تراش نخبگان فرهنگی و سیاسی در تاریخ شرق میانه، ژست تازه ای است که به سفارش کنیسه برابر همسایگان و حتی جهانیان می گیریم، باید بدانیم چنین ظاهر سازی ها دست و پای ناسیونالیسم بی بها و بازاری ما را خواهد بست اگر بپرسیم از چه رو این برگزیدگان، مقدم بر قرن اخیر، در هیچ مقیاس و میزان، حتی به مقدار نشانه گذاری گوری، مورد توجه مردم معمول و مراکز قدرت نبوده اند تا برملا شود  یا چنین مقاماتی را نداشته ایم و یا در هیچ دوره ای نزد مردم و قدر قدرتان فرضی هم شایسته اعتنا نبوده اند.

«آن پادشاه جم جاه، شیرین شمایل و نیکو خصال بوده ـ یعنی میانه بالا و ستبر گردن و میش چشم و پهن ابرو و پیوسته ابرو و سرخ گونه و پهن شانه و باریک میان و ستبر بازو و دراز دست و بلند آواز و شیرین سخن و بسیار خند و بسیارگو و روشن ضمیر و بلند همت و پرفطنت و با حیا و با ادب و با سخا و وفا و پرحلم و حوصله و بردبار و زیرک و باسط الید و کریم و همیم و رشید و صبور و صاحب نظر و بصیرت و مجتمع اللحیه و دراز سبلت و کج بینی و دهان فراخ و فراخ چشم و بزرگ گوش و نازک لب و خوش بو. 

باید تحمل نشان داد و توجه داشت که انتقال ناقدانه مطالب مبسوط فراوانی که در باب تاریخ صفوی و افشاری و زندی فراهم  آورده اند، از هیچ باب ارزش و محتوا و اطلاعات لازم برای بررسی تاریخ آن دوران را ندارد. ممکن است باز هم کسانی اظهار کسالت کنند که چرا از منابع و مراجع سستی نظیر کتاب رستم التواریخ برداشت می کنم تا بار دیگر یادآور شوم اگر متن او شایسته رجوع نیست پس چرا در اعلام مجموعه صفوی و افشار و زندیه شناسی موجود، به عنوان منبع و شاهد و نشانه یاد می کنند و سپس توجه دهم که سازندگان چنین اوراق ظاهرا تاریخی تا چه میزان سرداران فرهنگی ما را حقیر و عقب افتاده شناخته اند که با قصد رفع و رجوع  عواقب پوریم، از تدوین کتاب رستم التواریخ نیز ابایی نداشته اند. برای دریافت کامل چنین مظاهری باری لازم است بر داده های کتاب رستم التواریخ تمرکز نقادانه بیش تری شود که در بیان تاریخ افشار، تنها زبانی بی پرواتر از دیگر منابع مربوطه دارد و در ماهیت مطالب و صحنه سازی ها و شروح مربوطه چنان که بیاورم تفاوت ناچیزی با دیگر اذکار داخل و خارج در باب این مقطع از تاریخ ایران دارد. اصرار من بر بی ارزشی و غیر قابل تعقیب تاریخی بودن هر نسخه و متنی در باب آن دوران از نقل و وصف بالا در باب سیمای ظاهری شاه سلطان حسین مایه می گیرد که فی المثل اگر تصویر او را درست معکوس آن توصیف و در نهایت کراهت تصور کنیم، تغییری در آن چه روند تاریخ نام می دهند، صورت نخواهد بست.  

آن سلطان جمشید نشان را کتابخانه ای بود که از خطوط جمیع مشاهیر کتّاب، یعنی مجموعه آداب در خطاطی استاد کل، جناب ابن مقله، رحمه الله ـ مخترع خطوط هشت گانه که نسخ و نستعلیق شکسته و ثلث و ریحان و رقاع و تعلیق و شکسته، و مرحمت و غفران پناهان، فردوس مکانان ـ استاد یاقوت مستعصمی و آقا ابراهیم و میرزا احمد نیریزی و میرعلی و میرعماد و شاه مسکین و رشید و شفیعا و خواجه اختیار ـ و امثال اینان، غفرالله لهم. قران های به خط جلی و خفی، با ترجمه و بی ترجمه و ادعیه و احادیث و نسخه های بسیار با اعتبار از جمیع علوم و لموم و فنون و رسم الحساب های مختلفه و قصص و تواریخ و دیوان های شعرا، همه با کاغذهای ختایی و خان بالق و کشمیری، همه باتذهیبات و نقش و نگار دلپسند ذکر شده، فراهم آمده، بیش تر از حساب و شمار.  

این شرح موجودی کتاب در مخازن 300 سال پیش دربار را می توان به وجه مخصوصی برای تمسخر آن گروه از شارحین به کار برد و پرسید اگر از بزرگان ساختگی خطاطی و کتاب نویسی و ابداع در مکاتب نگارش از روزگار نخست طلوع اسلام تا عهد صفوی و افشار هم ارژینال هایی محفوظ مانده بود، پس چرا به روزگار ما حتی برگی از آن ها در دسترس دیدار نیست؟!

آن پناه ایران را نفایس خانه ای بود پر از اسباب نفیسه و آلات و ادوات شریفه ی لطیفه و اشیای گرانمایه ی ثمین غریب و عجیب. آن پادشاه والاگهر را جواهر خانه ای بود مملو از جواهر رنگارنگ آبدار، یعنی یاقوت مشعشع رمانی و الماس و زمرد و لعل بدخشانی و زبرجد و فیروزه ابواسحاقی و جزع و یشم و عقیق یمانی و عین الهر و شجری و یشم و ارواق و مرواریدها و مرجان های گرانبهای گرانمایه ی بسیار که هر یک عدیم المثال و بی نظیر بوده، از آن جمله، یاقوت احمر رمانی درخشانی که آن را یاقوت مشعشع نوربخش اورنگ زیبی می گفتند و گوهر شب چراغ و در شاهوار نیز آن را می خواندند. قلندر صاحب علوم و فنون و اجازه و ارشادی در همه ی امور و مهمات و افعال و اعمال و حرفه ها و صنعت ها، یگانه استادی، قطعه ای بلور صافی شفافی که اکسیر اعظم بر آن زده بود، آن را ساخته و پرداخته بود. بیست مثقال، وزن آن بوده و مرواریدهای مدور منور،به قدر گردکان و امرودی، به قدر بیضه ی مرغ خانگی که ماکیان باشد و به قدر بیضه ی کبوتر در آن جواهرخانه، بسیار بود.   

در این جا هم با همان مقوله کتاب ها و این بار با آرشیو کاملی از انواع جواهرات مواجهیم و می توانیم همان سئوال را به میان اندازیم و پرسش کنیم چنین انبوهی از سنگ های قیمتی چه گونه می تواند شمایل روشن تری از هجوم افغان ها و علت شکست صفویه به تاریخ ارائه دهد و مقدم بر همه اصولا از چه راه سلامت این نقل ها تضمین می شود؟ مسلنا برای آن مرکزی که تخت جمشید نیم ساخت را مرکز ارتباطات جهانی جا زده است، ساخت و پر کردن لفظی ویترینی برای جواهرات صفوی و افشار و غیره دشوار نیست؟!  

آن ملتجای امم را عجایب خانه ای بود که اشیای عجیبه و چیزهای غریبه بسیار در آن فراهم آمده بود و از آن جمله، پوست مار سیاهی که بیست زرع، طول آن و سه زرع، قطر آن بود، در آن بود، و پوست سام ابرص ـ یعنی سوسماری که چهار زرع، طول آن بود، در آن بود، و چند کله ی گوسفند در آن بود که بعضی شش و بعضی هشت شاخ داشت، و کله ی سر آدمی که دو رو داشت، در آن بود. اما بر آن ها روغنی چند مالیده بودند که هرگز نمی پوسید. در آن عجایب خانه، ریگی چند بود مشجر، مثمن، معطر که چون بر آتش می نهادند و گرم می شدند، مانند اسفند که از آتش، جستن کند، مانند تیر به جانب بالا، جستن می نمود و تا گرم بود، به جانب بالا می رفت و چون سرد می شد، به جانب زیر می افتاد و صدای عظیمی از آن برمی آمد که هر کس آن را می شنید، بی هوش می شد، و آن را رمل الصعود می نامیدند. نیز ریگ موزون خوش نمایی چند بود که چون آن را کسی در دست می گرفت و به حرارت بدن، گرم می شد، آن شخص، هر کسی را که بسیار دوست می داشت، به نظرش چنان می آمد که در پهلویش نشسته و با وی به بوس و کنار و شوخی و دست بازی، مشغول است و... مانند آتش، کف دست اش را می سوخت و آن سنگ را می انداخت. چون نظر می نمود، آن صورت را نمی دید، و آن ریگ را رمل العشرت می خواندند. دیگر ریگ سفید رنگ موزونی بود که به دست می گرفت، همه ی عالم به نظرش مانند برف، سفید می آمد، و آن رمل الابیض می نامیدند. دیگر ریگ سرخی بود که هر کس آن را در دست می گرفت، همه ی عالم در نظرش سرخ می نمود، و آن را رمل الاحمر می خواندند. دیگر ریگ سیاهی بود که هر کس آن را به دست می گرفت، همه ی عالم در نظرش سیاه می نمود، و آن را رمل الاسود می نامیدند. دیگر رمل زرد و موزونی بود که هر کس آن را در دست می گرفت، همه ی عالم در نظرش زرد می نمود، و آن را رمل الاصفر می نامیدند. دیگر رمل کبود رنگی بود که هر کس آن را در دست بگیرد، همه ی عالم به نظرش کبود می نمود و آن را رمل الازرق می نامیدند. و همچنین ریگ های به رنگ های دیگر بود که مانند چهره ی بوقلمون، رنگارنگ می نمود و چون آن را بر سینه ی شخص خفته می نهادند، هر چه در دل، پنهان داشت، بر زبان اش در خواب، جاری می شد و بیان می نمود، و آن را رمل متلون می خواندند. 

اگر صاحب نظران را برابر نقل فوق ساکت و  بی تفاوت و سر به زیر دیده ایم، اما برای هدایت به تلفظ درست نیم بیتی از دیوان حافظ گریبان می درند، پس مکان خود را تا حد پا منبری خوان شعرا تقلیل داده و تاریخ نوشته های وارداتی را با نهایت ذلت و بی پرس و جو، به قوم و زبان و سنن خود گره زده اند. چنان که آن سه نقطه در میان متن بالا، بنا بر توضیح مترجم، در جای لفظ و الفاظی نشسته است که  نجابت لازم برای ارائه مستقیم را نداشته اند و حالا خود هرچه می خواهید به جای آن بگذارید و از سوزش دست پروا نکنید. آیا مورخ متعهد است تاریخ صفوی و افشار و زندیه را از میان این ریگ ها بیرون کشد و آیا چنین داده هایی خود حکایتی در باب بی پایگی شناخت تاریخ صفویه تا قاجار نیست، آیا نباید دارندگان مدارک عالی در قضیه تاریخ را ساده لوحانی صاحب سند برای تضمین ارزاق روزانه شناسایی کنیم، هنگامی که لااقل کم ترین صدای اعتراض در باب آن صورت انسانی دو رو از آنان نشنیده ایم؟! با این همه اگر هنوز شکایت از گزینش رستم الحکما برجاست، کافی است آن متن قابل و لایق رجوع را معین کنند تا بی اساس تر از تاریخ نوشته رستم الحکما را از آن بیزون کشیم. 

آن خاصه سلاطین زمان را داروخانه ای بود که از جمیع داروها و درمان هایی که به ندرت یافت می شود و تحصیل آن بسیار مشکل است، بسیار بسیار در آن داروخانه، فراهم آمده بود، مانند مغز سر نهنگ و شیر و پلنگ و فیل و کرگدن و گرگ و یوز و کفتار و سگ و گربه و روباه و شغال و اژدها و افعی و اقسام مارها و سام ابرص و سوسمار و خوارپشت و بوزینه و گاو کوهی که آن را گوزن می گویند، [و] گور و عقاب و کرکس و باز و هما و شنقار و آهو و بز کوهی و گوسفند کوهی و طغرل و چرغ و شاهین و باشه و بحری و طاووس و بوقلمون و تزرو و کبک و طوطی و سبزقبا و درنا و بط و قاز و لک لک و اشتر و مرغ و زاغ و هدهد و بوم و جغد و بلبل و طغرل و مرغ انجیر و سار و پرستوک و تیهو و دراج و خفاش و قبره و خروس و ماکیان. همه ی اعضا و جوارح این حیوانات مذکورعه، جدا جدا در آن داروخانه ی برکت نشانه که درحقیقت، دارالشفای هفت کشور بود. نوشدارویی را بر کاغذهای لطیف کشمیری مالیده و خشکانیده بودند و در صندوقی بر روی هم چیده بودند و بر هر زخم کاری که آن را با آب دهان تر نموده و می چسبانیدند، تا روز چهارم، آن زخم، صحت و شفا می یافت.  

وقت است ایران ستایان از شادی به آسمان جهش کنند. زیرا از قرار فرازی که در چند سطر نهایی نقل فوق آمده، می توانند ایرانیان را نخستین سازندگان نوار چسب زخم شناسایی و به جهان معرفی کنند.

 

آن جهان پناه را انبارهایی بود پر از غله و حبوب و با همه ی بلاد و شهرهای ایران که لشکر و سپاه و قشون راتبه خور رکابی دفتری او را در هفت سال، کفایت می نمود و اگر قحط و تنگ سالی روی می داد، همه ی اهل ممالک را کافی بود. در عهد دولت وی، همیشه مأکولات، فراوان و ارزان بوده ـ زیرا که آن عقل کل در زمان خود در امر زراعت، بسیار ساعی و در ذخیره نگاه داشتن، بسیار حریص بوده و در هر بلدی از بلاد قلمرو خود، بلوک باشی امین کاردان معتبری مقرر فرموده که به کمال دقت، متوجه امور زراعت می شدند. همیشه در پی تنقیه  انهار و عیوان و قنات و احداث قنات های نو و احیای زمین میت و اقامه مرزهای جدید بوده اند و هرگز در زمان اش مزرعه و کشتزاری لم یزرع، اتفاق نیفتاد. و العیاذ بالله اگر چنین امری روی می داد، او را دیوان بیگی بوده با حسن سیاست در فن ریاست که بسیار صاحب وقوف و علم و حلم و انصاف و حوصله ی فراخ و نظم و نسق و امانت و تمییز و اسعاف و مشید قواعد عدل و نصفت و حساب و احتساب بوده. حسب الامر آن رشک اکاسره، آن بلوک باشی، مقصر در امر زراعت را زنده، پوست اش را می کند و بر آن نمک می پاشید.

از این به بعد به توصیف قفسه های لباس و جبا خانه و انبار اسلحه و رکیب خانه ای مملو از زین و رکاب زرین و جل های مروارید دوز شده و کفل پوش های زربفت و زبل خانه و منزلی برای نگاهداری صدها باز و عقاب و شنقار و شاهین و باشه و قوش و طویله و اصطبل هایی مملو از اسبان صرصر کردار و شیرخانه ای پر از شیر و ببر و پلنگ و سیاه گوش و بوزینه و کفتار و گربه کوهی و موش خرما و مار و افعی و سنگ پشت و طاووس خانه ای منزلگاه انواع خروس های خوش خوان و بلبل و طوطی و مرغابی و لک لک و هدهد و انواعی دیگر که صلاح را در اختصار و بیان فی الجمله دیدم اما حیف ام آمد از آخرین محل و مرکز تجمع یاد شده در رستم التواریخ به کوتاهی بگذرم و با متن مستقیم آن آشنا نشوید.

او را توحید خانه ای بود، پر از درویشان پاک سیرت و قلندران نیکو سریرت و صوفیان صافی ضمیر که شب و روز به ذکر اسماء الله، با افغان و نفیر بوده اند». (محمدهاشم آصف، رستم التواریخ، گزیده صفحات ۸۴ تا ۹۱)

باید باز هم حوصله کنیم و از آن که کم ترین نوشته تاریخی در باب  افشارها و زندیه در اختیار نداریم، ناچار باید با قرائت و نقد ادعاهای در گذرگاه، بار ابهامات تاریخ این دوران را سبک تر کنیم. (ادامه دارد)