حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

هواخوری ۱۶

هوا خوری ۱۶

از مشکلات وحفره های پر ناشدنی تاریخ ایران، نبود گور سلاطین و حکام در درجات و سرنوشت و سرانجام های گوناگون است که خود برساخته اند، چنان که از داریوش و سپس ناصرالدین شاه مقبره ای همزمان تحویل می دهند و برای دیگران در دوران اخیر، این جا و آن جا، در همدان و نیشابور و شیراز و مشهد، بر چند جرز آجر وسنگ، کاشی چسبانده و این و آن را پس از گذشت قرون متوالی به گور سپرده اند آن هم در حالی که ده ها هزار امام زاده با حواشی مربوطه، گنبد و بارگاه و زیارت خوان و شجره نامه برپاست، تا بدانیم از دو سو نیازمند بازبینی تازه ای از دانسته های موجودیم.

«هرچه در باب اهمیت شدالازار از جهت احتوای آن بر مطالب تاریخی و رجالی و معرقه الکتبی نوشته شود زاید است زیرا که مولف این کتاب با این که مورخ نبوده و به همین جهت اغلاط و مسامحات زیاد بر زبان و قلم او جاری شده باز به علت قدمت زمان و دسترسی داشتن به یک عده کتبی که حالا دیگر اثری از آن ها بر جا نیست و معاصر بودن با پاره ای از اشخاص و وقایعی که در این کتاب به ذکر آن ها پرداخته معلومات گران بهایی به دست داده است که سایر مآخذ تاریخی موجود از آن ها خالی است و این جمله به روشن کردن بسیاری از حوادث تاریخی مربوط به فارس و نواحی مجاور آن و ترجمه ی احوال جمعی از رجال منتسب به آن سرزمین ها کمکی شایان می نماید...

بعد از وفات مولف پسر او عیسی متن عربی کتاب پدر را به خواهش یکی از دوستان خود که از شاگردان پدرش بوده به فارسی ترجمه کرده و نام آن را «ملتمس الاحباء خالصا من الریاء» گذاشته و همین ترجمه است که بین عامه به هزار مزار یا هزار و یک مزار اشتهار یافته است. این ترجمه ی فارسی که بسیار عوامانه پرداخته و خالی از اشتباهات و اغلاط ترجمه ای نیز نیست چندی قبل در شیراز به توسط کتابخانه معرفت به طبع رسیده است». (جنید شیرازی، شدالازار فی حط الاوزار عن زوار المزار، ص ج) 

مطلب قابل اعتنا در اشارات بالا، نمایش کوششی است در تولید کتابی تا فقراتی از فقر آشکار در حکایات تاریخی دست و پا شده از جانب کنیسه و کلیسا برای این سرزمین و از جمله نبود قبور را بپوشاند: نخست اعلام آدرس گورهای بزرگانی غیر قابل شناخت و بی مستندات و سپس بخشیدن عمر دراز به شیراز تا سعدی و حافظ بی سرپناه نمانند، هرچند همگی تصویر هوایی شیراز را در قریب 55 سال پیش شاهد شدیم که جز جالیزهایی برای سبزیجات و چند خانه پراکنده نداشت و نقشه ترسیمی از مساحت شیراز را از نظر گذراندیم که در مجموع کم تر از 2000 متر مربع بود.

«و نام کتاب اصل که عربی است شدالازار فی حط الاوزار نهاده تا موافق اسم کتاب باشد و مترجم این کتاب ملتمس الاحباء خالصا من الریاء نام کتاب فارسی کرد و از جهت رفیقی شفیق که در زیارت چهل مقام شیراز می رفت و التماس کرد که مزارات که پدر تو و شیخ ما نوشته است، از مطالعه آن عاجزیم اگر تو فارسی کنی تا ما و دیگران از آن بهره مند شویم شاید که منظور نظر اهل سعادت گردد و عندالله موجب رحمت و غفران و کرامت و امتنان شود و المأمور معذور لابد است کتاب هارا از مقدمه که اساس کلام و استنجاح مرام از وی محصل گردد انشاءالله تعالی و الله الموفق المعین». (عیسی بن جنید شیرازی، هزار مزار، ص 34)

چنین است گواهی روشنی از دوستان مترجم و شاگردان مولف اصلی کتاب که لامحاله باید از گروه عالمان و بالغان در سخن بوده باشند که در عین حال زبان عرب نمی دانند و ملتمس برگردان کتاب به زبان فارسی اند! چنان که در فوق می خوانیم، فرزند جنید شیرازی، مولف کتاب شد الازار به زبان عرب، تالیف پدر را بنا بر خواهش دوستان با نام ملتمس الاحباء به فارسی بر می گرداند تا مطالب آن برای دیگران قابل برداشت شود. حال باید سئوال کرد که جنید پدر با چه صلاح دید و نظرگاهی در مرکز فارس نشین ها، کتاب اش را به زبانی تالیف کرده که شاگردان اش نیز از خواندن آن عاجز بوده اند؟!

«اما بعد بدانک بعضی از برادران دینی مرا آگاه گردانیدند به یاد کردن اهل گور و رسیدن به سر رباط ها و زیارتگاه های شیراز. خدای او را به محبت صالحان برخوردار گرداناد پس از این آگاهی مرا گفت نام ایشان به حرمت می برند و صیت و آوازه ایشان به عزت می زنند که شیراز برج اولیاست و مکان شهداست و جای پرهیزگاران و محل و مقام عزیزان و پیران است و شهری است که در مسلمانی بنا کرده اند و هرگز به سبب بت پرستی پلید نشده است و مقصد عالمان و عبادتگاه پاکان گشته است و مسکن بزرگان و برگزیدگان است. بدان که شیراز را بر دیگر شهرها فضلی است و علماء شیراز و عباد آن بر بیش ترین علماء و فضلای دیگر افضلی است.
َمترجم کتاب می گوید ای جوینده نکات تحقیق و تصدیق و بیننده درجات توفیق اگر در آن حدیث که حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم در شأن سلمان فارسی، رضی الله عنه فرموده است تفکر و تأمل نمایی بر آن روایت که مشارالیه از قراء شیراز بوده تعظیم اهل شیراز بدانی و توقیر نیک زنان به نیک مردی به جای آری». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 30)

بدین ترتیب اتحادیه جاعلان تاریخ و فرهنگ برای ایرانیان این حکم را فراموش نمی کنند که در هر فرصت  خواننده را به یاد سلمان فارسی بیاندازند. 

«برای مزید اطلاع یادآور می شود که امروز تقریبا کلیه این خاکستان ها جز خاکستان درب سلم از بین رفته و از هر کدام جز چند مزاری باقی نیست. به طور قطع آن چند مزار نیز، در اثر کم اعتنایی و عدم توجه به زودی بی نشان می گردد چنان که امروز از خاکستان شیرویه اثری نیست و نگارنده هر قدر جست و جو کرد که محل آن را بیابد موفق نگردید و چند نفر از معمرین هم که نشانه هایی دادند چون گفتارشان با هم مطابقت نداشت همچنان محل قبرستان در پرده اختفا باقی ماند. از قبرستان خفیف تنها مزاری که باقی مانده همان مزار شیخ کبیر ابوعبدالله خفیف است که به سعی انجمن آثار ملی بقعه و فضایی مناسب برای وی ایجاد شده است». (جنید شیرازی، هزار مزار، مقدمه مصحح، ص 11)

این هم اعلام ابطال کتابی از سوی مصحح آن. اگر بنا بر این اعتراف، سایه ای از قبور دایری در هفت منطقه شیراز هویدا نیست پس چه گونه می توان بر بقایا و وجود و حضور تاریخی و شرح حال بیش از سیصد شیخ و سردار و سلطان و محل مدفن آن ها محققانه شهادت داد؟!

«خاورشناس نامی آلمانی کارل برکلمان در کتاب تاریخ ادبیات عرب می نویسد: «معین (نجم) الدین ابوالقاسم محمود بن محمد جنید العمری الشیرازی متوفی در 791=1389: شدالازار فی حط الاوزار تراجم احوال سادات و علمای شیراز نسخه خطی موزه بریطانیا ضمیمه 677 و پسرش عیسی آن را به نام ملتمس الاحباء به فارسی ترجمه کرده که به نام هزار مزار معروف است، حاج خلیفه ج 4 ص 16 هزار و یک مزار می نویسد». مرحوم فرصت در این که خواسته است شیخ الاسلام صدر الدین جنید بن فضل الله مولف شرح احادیث نبوی و ذیل المعارف فی ترجمه العوارف متوفی در 791 و شیخ جنید ابوالقاسم شیرازی واعظ مولف مزارات شیراز را که گوید تا 800 و اندی زنده بوده دو تن بداند به خطا نرفته است و تردید نیست که دو تن در یک زمان در شیراز می زیسته اند و هر دو جنید نام داشته اند و پس از این خواهد آمد». (جنید شیرازی، هزار مزار، مقدمه مصحح، ص 14)
حالا مرتکب اصلی چنین جنایات فرهنگی شناخته می شود که مانند همیشه گویا از درز و پستویی کتابی بیرون کشیده تا مجموعه بسته بندی دروغ در موضوعات عمومی شرق میانه را محکم تر کند و مطلب زمانی مملو از شگفتی است که مختصر نگاهی به درون کتاب بیاندازیم.
«و روایت کرده اند از ضحاک که گفت هرکس که زیارت کند روز شنبه قبری را پیش از آفتاب برآمدن، آن میت بداند زیارت کردن وی. بدانک رای فقهای مسلمانان و فتوای اهل ایقان آن است که قبر میت را حرمتی است همچون حرمت صاحب قبر. پس اگر میت را علم و آگاهی نباشد به حال آن کس که زیارت وی می کند تعظیم قبر را فایده نباشد». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 47) 
پس از این یادآوری و نصیحت دشوار برداشت است که جنیدها ما را به زیارت خفتگان در هفت خاکستان شیراز می برند.
«نوبت اول: شیخ کبیر و حوالی آن: بدانک تابع بدر منیر شیخ کبیر ابوعبدالله محمد بن خفیف اصل پدران او از شیراز است و مادر وی از نیشابور است و شیخ ابوالحسن دیلمی که مشیخه نوشته است در آن جا می آورد که شیخ کبیر شیخ المشایخ بود یعنی پیر پیران که شیخان پیر صفت مریدان بودند و هم او گفته که شیخ کبیر مقتدای عصر بود و اگرنه او بودی ما طلب فایده استعداد و رفعت و کرامات و درجه نمی کردیم زیرا که منت و لطف و کرم حق سبحانه و تعالی روزی ما گشت تا ما او را دریافتیم و جایگاه وی طلب کردیم و می گوید بدانک سن شیخ و کردار و حال و کارگزاری عصر وی و درایت عقل وی بود و شیخ کبیر خاتم صوفیان پیشینه بود و کارفرمای صوفیان بازمانده. یعنی به فرمان پیران گذشته مریدان را کار می فرمود». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 79)
ظاهرا و از آن که بیانیه بالا هنوز مقام والای شیخ کبیر را به خواننده ننموده، پس ضرورت دیده اند بر معجزات دیگر او دنباله زیر را بیافزایند.

«راوی گوید که شیخ کبیر در این حکایت چون به این سخن رسید که تو در خوابی و رحمت حق تعالی در خانه تو نزول کرده اضطراب کرده و بی هوش شده در کنار من افتاد دیدم که آب چشم شیخ در کف من روان شد و می چشیدم و بسی شیرین بود پس از این حکایت هیچ از شیخ نشنیدم و شیخ ابوالحسن دیلمی کتابی نوشته است در سیرت شیخ کبیر و آن کتاب غیرمشیخه است و در آن کرامات شیخ و کلمات و حکایات شیخ آورده است. مترجم کتاب می گوید بدانک در آخر هر مزاری مولف کتاب روح الله روحه بعد از سیرت و حکایت صورت و احوال صاحب مزار به ترتیب ذکر تاریخ وفات نیز کرده تا فایده آن بیش تر باشد پس بر این ترتیب وفات شیخ کبیر در شب سه شنبه بوده است از بیست و سوم ماه رمضان سنه احدی و سبعین و ثلثمائه الهجریه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 87)

حالا که جزییات احوال شیخی از قرن چهارم هجری را از زبان شیخ دیگری در قرن هشتم هجری، چنان که با یکدیگر پالوده خورده باشند، شنیدیم می توان به فهرستی مراجعه داد که همسایگان در خاک خفته شیخ کبیر را معرفی می کند که جز نام ندارند.

«شیخ احمد کبیر، شیخ احمد صغیر، شیخ عبدالسلام، شیخ ابوعلی حسین بن محمد بن احمد بازیار، شیخ ابوعمرم اصطخری، شیخ ابوحیان علی بن احمد صوفی، شیخ عماد الدین ابوطاهر عبدالسلام بن محمود بن محمد الحنفی، شیخ معین الدین ابوذر جنید کثکی صدیقی صوفی، شیخ روح الدین عبدالله کثکی صدیقی،مولانا سعید الدین بلیانی کازرونی، شیخ ابوشجاع، شیخ منصور، شیخ صدر الدینمحمد کارتانی، مولانا نجم الدین خباز، مولانا افتخارالدین دامغانی، امام ضیاءالدین مسعود شیرازی، امام ناصرالدین محمود بن مسعود، خواجه عزالدین افضل، شیخ عبدالله علم دار، شیخ فخرالدین احمد بدل، شیخ بهاءالدین احمد بدل، شیخ توران بن عبدالله ترک، شیخ تاج الدین بهرام، سید مرتضی واعظ، مولانا معین الدین، شیخ سراج الدین یعقوب بن محمد فیروزآبادی، مولانا نوالدین خراسانی، شیخ ابوبکر علاف، شیخ حسن کیا، شیخ بهاءالدین محمد، شیخ محمد باکالنجار، شیخ موید بن محمد، مولانا قوام الدین بن عبدالله فقیه نجم، شیخ رکن الدین، شیخ جلال الدین ابولمفاخر مسعود بن مظفر بن محمد شیرازی، شیخ شرف الدین علی بن مسعود الشیرازی، شیخ عضدالدین عبدالکریم بن مسعود، شیخ علی لبان، شیخ جلال الدین محمد سرده».
ملاخظه فرمودید؟ اگر هر یک از این اسامی بی نشان را، فی المثل شیخ عضدالدین عبد الکریم بن مسعود را شیخ عضدالدین مسعود بن عبدالکریم بخوانید، آب از اب نخواهید جنبید و اگر حوصله کنید و بر فهرست هر یک از مجموع خفتگان در خاکدان های شیراز به همین شیوه جنید پنجاه نام دیگر اضافه کنید، مطمئنا دچار تنگی جا نخواهید شد.
«نوبت دوم: گورستان باهلیه و حوالی آن: بدان که باهل منسوب است به محله و مقبره که مشهور است در افواه اما مقبره باهلیه معین در مزارات که نوشته اند ذکر او مخصوص نکرده اند و شهرت آن محله به گورستان باهلیه است و شک نیست که شیخ فاضلی بوده است از متقدمان و تاریخ وی مقدم است بر تاریخ شیخ کبیر. در گوری از گورهای آن گورستان از طرف صبوی بر کناره نشان قبر شیخ باهلی می دهند رحمه الله علیه.
حالا به شرح حال یکی دو خفته در گورستان باهلیه سر بزنیم که جنیدها گرچه خود نمی دانستند باهلیه نام چیست اما ظاهرا از شرح احوال تک تک خفتگان در ان زمین فاقد نمایه و نشان باخبرند.
«استاد سیبویه نحوی رحمت الله علیه: کنیت وی ابوبشر است و آن اعرف است و گفته اند کنیت سیبویه ابوالحسن است و نام او عمرو بن عثمان بن قنبر و مولی ابوالحارث بن کعب است و شیخ ابوطاهر محمد بن یعقوب فیروزآبادی در کتاب لغت آورده است که سیبویه مبارک پسری باشد و سیبویه به فارسی بوی سیب باشد و بدان که سیبویه علم نحو را از خلیل فراگرفت و دیگر از عمروبن یونس و غیر او و لغت از اخفش فراگرفت. بعد از آن کتابی بنوشت که در آفاق نزد ادیبان به اتفاق، عمل بر آن است و می گویند که سیبویه جامع علم ادبیات بود و عربیات محکم کرده پس آن را بسط داد و حاشیه بنوشت بر کلام خلیل و قول و نسبت به خود کرد و روایت کرده اند از محمد بن جعفر تمیمی که سیبویه روزی در اوایل حال در صحبت فقها و اهل حدیث این می خواند که لیس ابا الدرداء بخواند و حماد حاضر بود و بشنید پس ظن کرد و گفت غلط کردی سیبویه چون بشنید غیرت برد و ملازم خلیل شد و علم نحو بر او بخواند. سیبویه از بیضاء شیراز بود متوفی شد در سال صد و هشتادم از هجرت. بر قول قاضی جمال الدین که گفته است در شرح مفصل که قبر سیبویه در شیراز است در مقبره باهلیه نزدیک دروازه کازرون و بر قبر وی نوشته سیبویه ولی ما معین وقوف نیافتیم بر قبر وی. مترجم کتاب رحمه الله علیه می فرماید. در آن ساعت که این سطور نوشتم عزیزی بیامد و نظر کرد و خواند و گفت جماعتی از طلبه می روند و زیارت سیبویه می کنند و مشهور شده است که سینه بر قبر وی می مالند تا نحوی شوند و مجرب است رحمه الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 137)
باید این همه گفتار جزء به جزء درباره شیخی از قرن دوم هجری، که منبع دانایی در ادب عرب گفته اند را بپذیریم بی آن که بر سازندگان این سیبویه، که به شیراز صاحب قبر تازه ای در اواخر دوران پهلوی دوم، آن هم نه در محله باهلیه که هیچ کس از چند و چون آن آگهی ندارد سئوال دهیم که این تحفه روزگار در قرن دوم هجری با چه خط و به کمک چه ابزار و بر چه موادی کتاب می نوشته و قطعه ای از مسودات او را از کجا سراغ بگیریم؟! پس به شمارش همسایگان در خاک مانده او بپردازم.
«شیخ ابوعبدالله محمد مقاریضی، شیخ ابوشجاع صاحب مقاریضی، شیخ ابوبکر احمد سلمه، شیخ ابوعبدالله حسین بن اسحق بیطار، شیخ حیدر صوفی، شیخ زین الدین ابوسعد صالح کازرونی، شیخ ابوالحسن علی بن عبدالله رومی، مولانا نجم الدین محمود کازرونی، خواجه احمد خاصه، زاهد عفیف الدین یعقوب، شیخ ابوالعلا، قفصی، شیخ شمس الدین محمد صادق، شیخ فخرالدین احمد صادق، مولانا شمس الدین محمد حکیم، شاه منذر ولی، سیده مادر عبدالله یعنی بی بی دختران، شیخ ابومحمد بن حسن بن حسین بن خشنام، شیخ عبدالله ازرقانی، شیخ قره الدین علی، شیخ جمال الدین محمد بن ابابکر کسائی، فقیه شمس الدین محمد کازرونی، مولانا روح الدین محمد بن ابی بکر بلدی، شیخ ناصرالدین عمر کبری، شیخ کاوس بن عبدالله، شیخ ابومحمد بن عبدالله بن علی، امیر رکن الدین عبدالله احمد واعظ پسر امیر اصیل الدین عبدالله، امیر سیف الدین یوسف بن عبدالله، شیخ زین الدین محمد کسائی، شیخ یوسف جویمی، شیخ زیدان بن عثمان، شیخ زین الدین علی کلاه.
اگر در خاکدان مختصری به شیراز 700 سال پیش این همه شیخ به خاک خفته اند پس چه تعداد غیر شیخ در ُآن مختصر زمین دفن بوده اند و مگر شیرازی که می گویند در زمان کریم خان مجهول از زمین برآمده به عهدی که جنیدها می گویند چه اندازه اهل زندگانی داشته و از آن که این پسر و پدر در سراسر هفت قبرستانی که معرف شده اند تنها جسد شیوخ را برمی شمرند پس محتمل است که مردم عادی شیراز یا در آن زمان نمی مرده، یا صلاحیت یاد کردن نداشته و یا درست گفته اند که برای خوراک پرندگان مصرف می شده اند. حال باید به آن تعارف آداب زیارت اهل قبور مراجعه کرد که گویا اختصاص به شیوخ داشته است.
«نوبت سوم: گورستان سلم و حوالی آن: شیخ سلم بن عبدالله صوفی: از اکابر متقدمان است و از مشاهیر مشایخ صوفیه و در فارس ثابت قدم بود و در معرفت راسخ گشته. دیلمی به اسناد خود روایت می کند از شیخ کبیر که او از زکریا بن سلم روایت می کند و او روایت از شیخ سلم می کند که گفت پیری چند روز با من مصاحب بود و نماز با هم می گزاردیم روزی با من گفت می خواهی که خضر علیه السلام را به ببینی گفتم بلی گفت برخیز و با هیچ کس مگوی با هیچ کس نگفتم و از مسجد بیرون رفتیم و به شهری در شدیم که هیچ سور و دروازه نداشت. دیگر به صحرایی رسیدیم فراخ و روشن و خیمه ای بود پیر گفت چون در این خیمه درآئیم باید که هیچ نگویی پس در آن خیمه درآمدیم. پیری نشسته بود در غایت روشنی و نیکویی. سلام کردیم و جواب داد بعد از آن پرسید که این شخص کیست پیر گفت مردی صالح است گفت این مرد به خانه حاکمان می رود گفت بلی فرمود که از میراث پدر چیزی مانده است به وی پیر همصحبت من گفت بلی. در این سخن بودم که نه پیر دیدم و نه خیمه بعد از آن ده روز در آن جا بماندم و در صحرا می گشتم و هیچ کس ندیدم و بازگشتم به مقام خویش رحمه الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 175)
این یکی که از اکابر متقدمان لقب گرفته، ظاهرا در بیابانی به دیدار پیری شتافته با این کرامت که به دنبال دریافت سئوال غیب می شده است.

«مولانا علاءالدین محمدبن سعدالدین محمود الفارسی: عالمی فاضل کامل بود و جامع علوم بود در دین و قضا می کرد در میان خلق چند سال و درس در مسجد جامع عتیق می گفت و تصنیف کرده است در تفسیر کلام الله کتابی بزرگ که در آن اقوال مفسران جمع کرده است و نام آن مختار کتب اخیار نهاده است و نیکو محاوره بود و بیانی لطیف داشت و او را نکته ها و مسئله ها و فن ها بود که ورزیده داشت و استادان بزرگ داشت و او را نظمی روشن و نثری بلیغ بود و گاه گاه جماعت فضلا به صحبت او مشرف می گشتند و فیض می گرفتند وفات او در سال هفتصد و چیزی بود از هجرت و قبر او در بالای مقبره استاد فخرالدین است رحمت الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 190)

جالب است بدانیم که وفات جنید پدر نیز در همان هفتصد و چیزی بوده، که لابد است گورستان سلم به زمان مولف دایر و شاید هم جنید خود ناظر به خاک سپردن این یکی بوده است.

«شیخ مومل بن محمد جصاص، شیخ ابوالسائب، شیخ ابومبارک عبدالعزیز بن محمد بن منصور، شیخ ابوطاهر محمد بن ابی نصر شیرازی، شیخ احمد بن یحیی، شیخ بهاءالدین بن عمر شلکو، حاجی ابراهیم خنجی، شیخ سعدالدین محمد بن محمد صالحانی، شیخ شهاب الدین ابوبکر محمد بیضایی، شیخ نجم الدین عبدالرحمن بیضاوی، شیخ موفق الدین، شیخ احمد شهره، استاد فخرالدین احمد بن محمود، استاد بهاءالدین محمد خوارزمی، مولانا علاءالدین محمد بن سعدالدین محمود الفارسی، شیخ مجدالدین محمد سودانی، شیخ نصره الدین علی بن جعفر حسنی، خواجه سعد الدین یحیی صالحانی، شیخ حسین منقی، شیخ ابوالحسن کردویه، شیخ ابوالقاسم سروستانی، شیخ محمد بن عبدالعزیز اسکندری، شیخ ابراهیم بن داود، شیخ حسن تنککی، شیخ جمال الدین فسائی، شیخ ابوعبدالله بابوئی.

این درست است که جنیدها تنها به قبور بزرگان مدفون به شیراز می پردازند، اما بپرسیم با کدام نشانه و با مراجعه به کدام منابع این همه شیخ را صاحب چنین انبان فضائل تشخیص داده اند؟! (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه .36


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 36



این تصویر بر دار کشیدن یکی دیگر از مخالفان مشروطه و همراه و همعقیده شیخ فضل الله نوری، به نام موقر السلطنه است که شرح احوال اش برای تاریخ رجال ایران مهدی بامداد مشهور نیست و در باب او مدخلی ندارد، اما از جست و جوهای پراکنده می توان چند سطر بی سر و ته را بیرون کشید که ضمانت صحت هم ندارد.
«در سال 1327ق، پس از فتح تهران به دست آزادی خواهان، موقرالسلطنه به همراه محمد علی شاه به سفارت روس پناهنده شد و به اتفاق به اروپا رفتند. پس از آن نام برده با گذرنامه جعلی به تهران بازگشت، لیکن بلافاصله شناسایی و دستگیر شد و پس از محاکمه، به اعدام محکوم و حکم اجرا گردید. موقرالسلطنه اولین همسر دختر مظفرالدین شاه (ملک الملوک شکوه الدوله) بود. شکوه الدوله پس از کشته شدن همسرش، در 1323ق با سید ابوالقاسم امام جمعه ازدواج کرد»
مورخ به خود حق می دهد با عرضه تصویر این اعدام، که دست مایه تولیدی یک جاعل مافوق احمق است و نیز در حد همین پایه و مایه، مردود شمردن نمایشات مصور دیگر مخالفان بردار شده مشروطه و از جمله شیخ فضل الله نوری، به انضمام ده ها صورت مجعول دیگر از عناصر و اشخاص صاحب آوازه در آن ماجرا، وقوع پدیده و رخ دادی با نام انقلاب مشروطه را منکر شود، نامستند و مردود بخواند و از این همه وقاحت و بی پروایی در آلودن هستی تاریخی و فرهنگی و سوء استفاده از مردمی بی خبر از پیشینه بومی خود، حیرت زده شود و بر مسئولان آن مراکز رسمی آموزش و هسته های روشن فکری دود آلوده پر ناز و کرشمه و نان خور کنیسه و کلیسا لعنت فرستد که خود عامل و دستیار انتشار و فروش چنین محصولات متعفنی بوده اند که از کارگاه دروغ بافی به ظاهر عالی ترین  مراکز دانشگاهی گندآلوده تر از طویله دواب، با برچسب تفکر و تحقیق بیرون داده اند. آن چه از مجموع سرکشی ها به اسناد گوناگون قصه مشروطه مستفاد می شود، همان داستان همیشگی بر باد دادن دودمان دست اندرکاران و چهره هایی است که به این یا آن طریق نقال و بقال حوادث بوده اند: جمعی را در به توپ بستن  خیالی مجلس، کسان دیگری را با حلق آویز کردن قلابی و جماعت باقی مانده و از جمله دو سمبل ستار و باقر خان را بدون ذکر جمله ای به عنوان توضیح و تشریح قضایا، در ماجرای باغ شاه، به دنبال رفع نیاز به اسامی ان ها، با طناب اندازی، از صحنه نمایش مشروطه بیرون فرستاده اند. با این همه تا تنور موقرالسلطنه گرم است نقلی را از مجموعه شش جلدی بامداد در این باره بیاورم که در واقع با ریز و درشت کردن و تثبیت نام و مقام اشخاص و حوادث و قضایا برای دولت قاجار و جریان مشروطه تاریخ رجال دست و پا کرده، که در حقیقت دائره المعارفی فاقد مراجعات معمول، و ابزاری برای تردید از حضور تاریخی قاجاریان است.
«شیخ فضل الله: حاج شیخ فضل الله کجوری معروف به نوری فرزند ملاعباس کجوری در دوم ذی حجه 1259 قمری متولد و پس از تحصیلات مقدماتی برای تکمیل تحصیلات عالیه به بین النهرین رفت وی از شاگردان درجه ی اول میرزا محمد حسن شیرازی مجتهد معروف و داماد و خواهرزاده حاجی میرزا حسین مجتهد نوری بوده و در تهران از مجتهدین طراز اول و مرجع امورات شرعی بود.
حاج شیخ فضل الله در ابتدای ورودش از عراق به ایران کار و بارش خیلی رونق گرفت به این معنی که نفوذ و مرجعیت تام پیدا کرد و مدتی بدین منوال گذشت لکن بعد اعمالی از او سر زد که خیلی از وجهه ی او کاسته شد و تفضیل اش از این قرار است: در سال 1308 هجری قمری دولت ایران (یعنی شاه و صدر اعظم) امتیاز موسسه ی رهنی که بعد به بانک استقراضی تبدیل گردید به دو نفر روسی به نام رافلوویچ و پالیاکوف واگذار نمود. روس ها قصد داشتند که بانک یا شعبه آن را در بازار دایر نمایند محلی را در اراضی موقوفه سید ولی، که در آخر بازار کفاش ها واقع و مدرسه خرابه و قبرستان مسلمین بود، برای ساختمان بانک در نظر گرفتند. برای اجاره کردن آن به هر یک از ملاها که مراجعه کردند کسی حاضر نشد که آن را به روس ها اجاره دهد لکن به حاج شیخ فضل الله که رجوع کردند او حاضر شد و اراضی مزبور را جهت ساختمان بانک به مبلغ هفتصد و پنجاه تومان به ملاحظه ی تبدیل به احسن به روس ها فروخت و پس از این عمل از نفوذ روحانی وی در افکار و انظار مردم خیلی کاسته شد و دیگر آن نفوذ اولیه را دارا نبود. بدتر از این عمل طلاق دادن شکوه الدوله دختر ششم مظفرالدین شاه زن موقرالسلطنه بود که او را به حباله نکاح حاج سید ابوالقاسم امام جمعه تهران درآورد و به طور اجمال شرح قضیه ی آن چنین است: شاه یا ولی عهد خواستند که به اجبار طلاق شکوه الدوله را از موقر السلطنه شوهرش که زندانی شده بود بگیرند. موقر راضی نبود. برای انجام این عمل ابتدا به حاج سید علی اکبر تفرشی و بعد به سید عبدالله بهبهانی مراجعه شد و چون موقر السلطنه گرفتار بود، هر دو نفر گفتند که باید شوهر آزاد باشد و شخصا رضایت بدهد و در غیر این صورت به هیچ وجه امکان ندارد و برخلاف شرع است. پس از مایوس شدن از این دو نفر از طرف دربار به حاج شیخ فضل الله مراجعه شد و او بدون رضایت شوهر صیغه طلاق را جاری نمود و شکوه الدوله را به زوجیت امام جمعه درآورد. در این جا روایت مختلف است بعضی می گویند که شیخ فضل الله پس از طلاق دادن در همان مجلس بدون نگهداشتن عده، او را برای امام جمعه عقد کرد و برخی دیگر می گویند که پس از سرآمدن عده، زن مطلقه ی به اجبار، به حباله نکاح امام جمعه درآمد و اگر در یک مجلس طلاق و عقد صورت گرفته باشد بدیهی است که شیخ فضل الله مرتکب چندین خلاف شرع شده است. این عمل شیخ فضل الله نیز مزیدا بر عمل سابق اش او را خیلی منفور کرد و به اصطلاح امروز خیلی هو شد و آن توجهی که عامه در سابق نسبت به وی اظهار و ابراز می داشتند از علاقه و توجه شان خیلی کاسته شد و ضمنا مردم اشعاری در این باب ساخته و می خواندند و از آن جمله که به خاطر دارم این شعر بود:
حقا امام جمعه در دین یقین ندارد،
این کار کار عشق است ربطی به دین ندارد».
(مهدی بامداد، تاریخ رجال ایران،ٍ جلد سوم، قرون 12-13-14، ص 96)
اگر این شروح تاریخی است و شیخ بر همسر همسنگر و همسرنوشت خویش چنین ظلمی را روا می دارد، پس شیخ  فضل الله یک نیمه ملحد خارج از دین و بی اعتنا به مراتب شرع است که مشروعه خواستن تیم او مطلب شگفتی است و ستایش و اتوبان کشی به نام و برای او موجبی ندارد و اگر این نوشتجات اتهام و اوهام است پس سرانجام چه زمان همگان از حقایق ایام با خبر خواهند شد؟


حالا به چندین و چند مشکل فنی این عکس از جمله عمامه آخرین شیخ دست چپ، توجه نمی دهم که از منبع irdc.ir برداشته ام. قصدم التفات به شیخ فضل الله همراه این جمع است که نه فقط آن خال گوشتی درشت کنار گونه راست را ندارد، بل با آن چشمان روشن و نگاه شرربار، بیش از همه به یکی از تیره اسلاو می ماند که بر او لباس شیوخ را پوشانده باشند. 


این عکس  را هم مهدی بامداد به شهادت زیرنویس آن در صفحه 101 از جلد سوم کتاب تاریخ رجال ایران از شیخ فضل الله آورده است. اگر این جمع کننده بزرگ اسناد و عکس و شارح حساس دولت قلابی قاجار با نگاهی به تصویر قادر به این تشخیص نبوده است که این صورت شیخ فضل الله نیست و اصولا جز عصا در دستی مونتاژُ شده قرابتی با ظواهر شیخ مطروحه ندارد،ٍ پس چه گونه مطالب مفصل و متعصب مجلدات تاریخ رجال او را بپذیریم؟!



حالا و بر اثر  همین پرسه کوتاه در منابع مربوط، صاحب چهار شمایل از شیخ فضل الله نوری شده ایم. آیا به واقع شیخ کدام یک از این ها است؟ (ادامه دارد) 

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 35

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 35

                                                                        


در بررسی اسناد اجتماعی زمانه قاجار، به خصوص عکس ها و نقاشی های مربوط به آن دوران، با دست بردگی ها و تغییرات فراوانی مواجه می شویم که تقریبا در میانه آن ها کم تر نمونه سالمی را در حوزه معینی، می توان یافت. وفور این تجاوزات از سوی دیگر، وسعت ناگزیری در التجاء به جعل را از سمت کارگزارانی اثبات می کند که در برهوت سرزمینی  بیش از دو هزاره بی ثمر مانده، طبقات اجتماعی و مدیریت ان مردمی زایانده اند که از گوشه و کنار منطقه جمع آوری و مامور به هجرت و نصب پرچم قومی خلق الساعه نام گذاری شده، چون ترک و لر و کرد و گیلک و فارس و غیره در این یا آن منطقه شده اند. آسیب رسانی  متعدد  به تصاویر، چنان که در نمونه بالا می بینیم، عمدتا در دشواری نصب انگشتان دست ها و پاها دیده می شود. در این جا هم همان پرده استتار، معلوم نیست چه چیز را پوشانده و از آن بی معنا و مسخره تر برش دو دیوار آجری در دو سوی تصویر است که با هیچ تصوری قابل توضیح نیست و از این ها نامربوط تر وضعیت نفر آخر سمت چپ است که گویی شخصی را به صورت وارونه در شلوار خود پنهان کرده و فراموش نکنیم که در عین حال هر یک خطاب اشرافی و هزار فامیل دهان پرکنی را همراه خود یدک می کشند: موتمن السلطنه، نایب التولیه، شیخ الرییس، معین التولیه.


و این شمای یکی از راه رسیدگان و سرگردانان است که از نشانه های بومی، همان کلاه مردم ماوراء النهر جنوبی و کوه نشینان شمال افغانستان را همراه دارد و کم ترین آشنایی و دل بستگی و نیازی به شناخت پیشینه و فرهنگ و سرنوشت استقرارگاه جدید خود از مسیر قصه های شاه نامه و غیره ندارد، و برای گذر از میان ناگزیری های زندگانی، به ناچار هریک ته مانده توان پنهان و آشکار خود را عرضه می کنند که ابزار این یکی همین نی لبک روستایی است.


می خواهم به مبحث روحانیت و زمان ظهور این قشر فوقانی جامعه وارد شوم و به دنبال ماجرای میرزای شیرازی، به احوال شیخ فضل الله نوری رسیدگی کنم که چون میرزای شیرازی مهره ساخته شده دیگری است تا ماجرای کاغذین مشروطیت را، از جمله با وارد کردن چنین عاملین از جان گذشته ای به عرصه، انقلاب مردم شناسایی کنیم. مورخ می پرسد اگر دلایل و عوامل تاریخی اثبات حضور میرزای شیرازی در اختیار نیست، آیا خلق او درست مانند اختراع قبله عالم قاجاریه با قصد وارد کردن پر شکوه روحانیت به تحولات معاصر صورت نگرفته است؟


در این مرحله هنوز قصد ندارم از مسیر بررسی مکتوبات شیخ نوری و رسالات نایینی به تعارضات موجود در ان ها رجوع دهم و تنها اشاره می کنم که این تصویر را به عنوان اتاق کار شیخ فضل الله نوری در منابع مختلفی منتشر کرده اند. حال آن که اتاق کار هیچ ملایی در 120 سال پیش و تاکنون هم، چنین ضمائم و حواشی را ندارد. اگر ردیفی را که در قفسه ها چیده اند، کتاب فرض کنیم پس در زمان او، و لااقل در ایران، چنین گنجینه های چند جلدی تبلیغاتی و مطلا فراهم نمی شد، که عمدتا با سرمایه و سعی مراکز تسنن در دهه های اخیر و با پیشرفت حرفه چاپ و صحافی، فراوان تولید می شود و اگر زونکن بگوییم که عمر ظهور این اسباب نگهداری اوراق را لااقل ۷۰ سال عقب تر برده ایم. به همین نحو است دیگر منضمات، از چهار متکا برای یله دادن تا آن کاغذ لوله شده فراز یکی از آن ها که معلوم نیست با چه شگردی در جای خود ثابت مانده و بسیاری خرده ریز دست و پا گیر دیگر که حتی قابل شناسائی نیستند و آن تابلوی نقاشی در گوشه بالای سمت راست بر دیوار که حتی با مضمون دعا نیز  در آن قاب اشرافی قابل قبول نیست.


حالا زمان برداشت از مباحث مندرج دریادداشت های  پیشین است که برای تدوین ان ها زمان و توان زیادی صرف شد و با قصد دریافت اذن دخول به مبحث دشوار و حساس روحانیت نخستین سئوال بنیادین را به میان می اندازم که اگر تا دو و یا حد اکثر سه سده پیش هنوز در ایران مسجدی برپا نیست پس جایگاه روحانیت و در سهم تفرقه مذهبی ما، مرکز دعوت و تدریس باور و الزام و اعلام به تشیع در قرون اغازین هجری کجا مستقر بوده است؟


منابع نزدیک تر و مرسوم تر روحانیت، پیوسته صورت سمت چپ عکس بالا را شمایل رسمی شیخ فضل الله نوری معرفی کرده اند که بسیار شفاف و در جزییات قابل رجوع است. در کادر میانی سیمای آن ملایی است که در اتاق کار منتسب به شیخ فضل الله نشسته و سمت راست دیا شده همان صورت برای مقایسه با چهره رسمی شیخ را اورده ام. اگر بخواهم فقط به یک تفاوت و تناقض در مقایسه میان این دو چهره بپردازم، اشاره به ان خال گوشتی درشت است که در میانه راه بینی و چشم چپ صورت شیخ در تصویر رسمی او نشسته است که در هیچ سمت صورت شیخ مشغول به کار مطلقا دیده نمی شود. اگر اثبات مجعول بودن این عکس به دلایل و نشانه های گوناگون دشوار نیست، پس از مسیر توسل به علت و منبع تولید آن مجازیم و می توانیم حضور واقعی شیخ درماجراهای تاریخی اخیر را منکر شویم و یا دست کم زیر سئوال بریم.

این تصویر را هم به عنوان سرانجام مقاومت های شیخ در برابر مشروطه چی ها ارائه می دهند که هیچ کس جز خط نویس بالای عکس، صحت انتساب ان به شیخ فضل الله نوری را تایید نکرده است. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۴

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۴


این عکس، سرکرده کج کلاه قجران را کنار کهنه چادری، فاقد آرایه و اختصاصات سلطنت، نشسته بر خاک، با سرخوشی و صولتی عوامانه، چشم دوخته بر دهانه دوربین، گویی دیگران را از نزدیک شدن به قلیان خوش طرح ولی ظاهرا خاموش خویش برحذر می دارد. یقه سفید کیپ بسته، کت راه راه و چند زائده ناشناس از کمر آویخته، یکی دو مهره شطرنج خارج از قواره و پراکنده، منطق دکوربندی شخصی و روشن فکر نمایانه اش را با فضای اطراف برهم می زند و باز هم شخصیت و درک دنیای پنهان او را دشوارتر می کند. این تصویر دلقکانه در سنین پختگی و آسان گیری در انتخاب البسه و آن همه بسته های آویزان در میانه و استفاده از پارچه های مردانه رنگین و خط خطی، که معمول زمان او نبود، در سفری بیابانی، علت عقلانی ندارد و پاپوش نامناسب برای پرسه در سنگ و خاک، شگفتی دیگری در موضوع شناخت بی مسئولیتی و دست آموزی او فراهم می کند و بر شیرین عقلی ظریف و قدرت بازیگری آکتور ناپخته ای گواهی می دهد که ظاهرا و در مجموع از گردش ایام دل آزرده نیست. تردیدی نمی توان داشت که هیچ بخشی از این دک و پز انتخاب شخصی قبله عالم نیست و مقصد سازندگان چنین دکوری، تولید اشاره به تاثیر سفر خیالی و فرنگ اوست. چنان که دارنده چنین تصویری در میان خاک و خل، بی گمان و مطلقا قادر نبوده است از وسوسه ثبت خویش در کنار برج ایفل و یا ساختمان پارلمان لندن صرف نظر کند. مورخ از طریق چنین مقدمات دشوار گذری است که سخنوران و جست و جو گران مسائل قاجار و به خصوص روحانیت دست درکار فضایل حقیقی را به این احتیاط می خواند که حوادث تنباکو و سردم داری و فتوای میرزای شیرازی و دیگر حواشی آن ماجرا را، اگر سفر ناصرالدین شاه به لندن نشانه ندارد و واقع نمی شود، جدی نگیرید و همانند و قرینه دعوت در این همه گفتار پشت سر نهاده، به دنبال شناخت رد پا و منافع داستان سازان و قصه فروشان و معرکه گیران تاریخی برای ما برآیید. 

«کلمنت مارکام از جغرافیا شناسان انگلیسی است که در احوال تاریخی و سیاسی ایران و افغانستان و آسیای مرکزی غوررسی عملی کرده بود و وقوف بسیاری بر جوانب مختلف زندگی مردم این نواحی داشت. از زمره تالیفات او کتابی است که در تاریخ ایران منتشر ساخت. پیش از آن کتاب دیگری به نام «روایت از سفارت کلاویخو به سمرقند» از او  به چاپ رسیده و شهرت یافته بود. بنابر ضبط «ویستر» مارکام زاده 1810 و درگذشته 1916 میلادی است. خدمات اش در دریانوردی انگلیس (1844-1852)، اداره تفتیش کمپانی هند شرقی و خدمات جغرافیایی (1867-1877) گذشت. درباره پرو، تبت، ایران مطالعات جغرافیایی و تاریخی دارد و سرگذشت جان دیویس دریانورد را نگاشته است. نوشته ی مشهورش برای اروپایی ها کتاب «سرزمین های خاموش» تاریخ اکتشافات قطبی است». (کلمنت مارکام، تاریخ ایران در دوره قاجار، به کوشش ایرج افشار، ص 2)

این تمام اطلاعاتی است که از روزگار و گذران مارکام در دست است و گرچه کتاب عمر 106 ساله به او می بخشد ولی با این همه ادعای تالیف کتاب سرزمین های خاموش به عنوان تاریخچه اکتشافات قطبی، از آن که آلبرت پیری برای اولین بار در سال 1909 به قطب شمال و آموندسون در سال 1911 به قطب جنوب رسیده اند، گزافه بافی است به خصوص که منابع دیگر عمر مارکام را 64 سال می نویسند. از هر سو که می نگریم چند شیاد دانشگاه نشین در صفحات غرب موریانه وار مشغول حفر  لانه های دروغ در حفره های دارایی و دانایی بشرند. 

«در داخله ایران راه عرابه هیچ ندارد و سفر کردن از یک مکان به مکان دیگر خیلی صعب و دشوار است. ولکن راه از خارجه به واسطه ی دریای مازندران و خلیج فارس به سواحل ایران بسیار آسان شده است. همه هفته کشتی روس و انگلیس به ساحل بحر خزر و خلیج فارس می رود و به واسطه عبور و مرور خارجه مردم ایران خیلی ترقی کرده اند و مملکت رو به آبادی گذارده است». (کلمنت مارکام، تاریخ ایران در دوره ی قاجار، ص 165)

این سخن سرایی نوعی از همان زمینه چینی است که ترقیات ناشی از انقلاب ناپیدای مشروطه را حاصل ارتباط با غرب می شناساند و برای مایه دار کردن مطلب کسانی چون حاج سیاح و نظایر او را به کار داشته اند تا هرچه بتوانند از نیاز به تقلید سراپا از الگوهای کنیسه بگویند. گرچه در ان زمان که حاج سیاح از دیدن مسجد شیخ لطف الله در اصفهان ۱۵۰ سال پیش اظهار شگفتی می کند و قصیده می سراید، دم خروس  او هم از قبا بیرون می زند و از زیر و بم کارش باخبر می شویم.

«در سنه 1290 هجری اعلی حضرت ناصرالدین شاه به فرنگستان سفر و ممالک اوروپ را سیاحت نمودند. اگرچه سفر فرنگستان نیز مخارج بسیار داشت و ضرر کلی برای دولت ایران وارد آمد اما شاهنشاه و شاه زادگان و بزرگان ایران که در رکاب بودند وضع ممالک اوروپ را مشاهده کردند و خیالات ایشان وسعت گرفت. دور نیست که سفر فرنگستان فواید کلی به جهت ملت و دولت ایران داشته باشد و ترقیات عمده در ایران به ظهور برسد. در سفر فرنگستان عمده کاری که شاهنشاه کردند این بود که قرار نامه با بارون رایتر (رعیت انگلیس) دادند تا در ایران راه آهن و کارخانه جات بسازد. صورت این قرارنامه در آخر این کتاب مستطاب به شرح خواهد آمد». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره ی قاجار،ص 167)

این «دور نیست» از ان داد و ستد در راه خبر می دهد که حالا بر ان نام انقلاب مشروطه می گذارند. در این جا مارکام که کتاب تاریخ ایران او برای سنجش صحت عقل خواننده کارآتر است، برابر معمول به داستان پردازی مخصوص خود مشغول می شود. 

«بارون رایتر ملزم می شود که در تاریخ معین خط راه آهن را از رشت شروع کرده به طهران بکشد و از آن جا به یکی از بنادر خلیج فارس مثل بوشهر یا بندرعباس امتداد دهد و چهل هزار لیره انگلیسی که معادل یکصد هزار تومان پول ایران است رهن می گذارد که هرگاه در موقع معین که قرار شده، شروع به نساختن راه آهن ننماید قرارنامه باطل و از درجه اعتبار ساقط باشد و به علاوه یکصد هزار تومان را مجانا به دولت ایران واگذار دارند. از طهران به رشت پنجاه فرسنگ مسافت است. بارون رایتر بعد از امضای قرارنامه چند نفر مهندس به ایران فرستاد که جغرافیای راه را برای خط راه آهن معلوم کند.

در مراجعت شاهنشاه از فرنگستان به طهران در سنه ی 1290 هجری دولت ایران اعلان کردند که چون بارون رایتر در موقع شروع به ساختن راه آهن ننموده قرارنامه که به او سپرده اند از درجه اعتبار ساقط و باطل است». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره قاجار،ص 168)   

ملاحظه می کنید که در افسانه پردازی مارکام در باب سفر خیالی ناصرالدین شاه، جایی برای آن ماجرای تنباکو خالی نگذارده اند و با دستور شاه در کان لم یکن اعلام کردن همان قطار رشت به تهران گویی رویتر و رژی را برای نمکین کردن و چاشنی زدن به سفر خام قبله عالم بر اجاق پخت و پزهای فرهنگی دروغین و یهودانه نهاده اند. 

«نتیجه: ایران مملکتی است که دین زردشتی در آن شیوع داشت و فارسیان که اهالی این مملکت بودند به خداشناسی و عبادت یزدان پاک معروف بوده اند و پادشاهان با اقتدار آن جا به قانون دین سلطنت و رعیت پروری می نمودند و در عمارت تخت جمشید در فارس که بنای بس عالی بود و ستون های مرتفع داشت حکمرانی می کردند. در شیراز فارس بود که شیخ سعدی و خواجه حافظ اشعار و غزلیات سرودند که از خواندن آن ها روح انسان مفرح می گردد. مملکت ایران قصه ها و حکایت های خوش فراوان دارد که همه کس از شنیدن و خواندن آن ها خوشوقت خواهد شد. شخص هر وقت در عالم خیال تاریخ گذشته ایران سیر می نماید و پادشاهان قادر و مقتدر آن سامان و پهلوانان و دوشیزگان دلربای پریچهر و شعرای فصیح مهم این مملکت وسیع را به نظر می آورد تمام آن ها از شدت عظمت و غرابت مانند سحر و جادو به نظر جلوه می کند.. ولی افسوس که رشته این خیال هر چه پایین می آید و تاریخ این مملکت مشهور هر چه نزدیک تر می شود از آن آثار و علامات و بزرگی ها و از قصه های رستم و افراسیاب و نصایح و مواعظ حکما و قصاید و اشعار شعراء و دین و آیین زردشت و حشمت ساسانیان حتی اقتدار سلاطین صفویه و عظمت شاه عباس کبیر هیچ چیز نمی بیند و به هر طرفی می نگرد جز ظلمت و خرابی و فقر و فاقه اهالی چیزی مشاهده نمی شود و حیرت می کند که سلاطین سلسله جلیله قاجاریه چرا به هیچ وجه درصدد تعمیر و تحصیل عظمت گذشته این مملکت بر نیامده اند و به اسلاف خویش تاسی نکرده اند.

در توبره این خطابه مارکام درست همان خرده ریزهایی را می یابیم که کنیسه سعی در اثبات و ابرام آن داشته است. این که صاحب تالیف کلان اما به شدت بی ارزش و مهملی، در موضوع تاریخ ایران بدون ورود به علل بروز این و آن رخ داد، به تکرار حیرت می کند و افسوس می خورد میراث و شیوه ای است که دست اندر کاران و مزدوران فرهنگی و نان خوران یهود با قصد غیرت افزایی مصنوعی و تفرقه افکنانه نزد مردمی است که به دنبال پوریم به درازای 22 قرن فاقد هستی و تاریخ بوده اند. 

توضیح: مقاله های سیم و چهارم که به متن معاهده های ایران با انگلیس و روس اختصاص یافته است چون ترجمه ها سندیت ندارد و رسمی نیست به چاپ نرسید (ا.ا.)». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره  قاجار،ص 168)  

این دو سطر اوج تراژدی در تدوین تاریخ معاصری است که امثال ایرج افشار به کام نوجوانان و نوجویان این ملک ریخته اند. هنگامی که همراه افسوس مرکام، فصل دوم کتاب اش تمام می شود و بنا بر قول مولف در فصل سوم و چهارم می باید متن قراردادهای میان دولت های ایران و روس و انگلیس عرضه شود، با چند سطر توضیح بالا از سوی افشار مواجه می شویم که با صدای بلند اعلام می کند که اقایان خود به تر می دانند در موضوع هویت و فرهنگ و تاریخ ایران، مروج مزد بگیر پراکندن دروغ های وارده از کنیسه و کلیسا بوده اند. باید کسی همتی کند و متن این دو فصل حذف شده را پیش چشم همگان بیاورد تا بدانیم ضخامت دروغ در ان ها تا چه اندازه است که حتی افشار هم از بریدن ان طفره رفته است. (ادامه دارد) 

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه .32

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 32.

مورخ، بس نکات عجب در نحوه ظهور و استمرار سلسله قاجار می شناسد که از جمله آن ها یافتن پاسخی بر این پرسش است که اگر مقتدر و علامت خورده ترین شاه آن جمع حاکم، از باب خوابگاه خصوصی هم دچار مضیقه بوده، تخت خواب مجلل با روپوش حریر و اطلس نداشته، به زیر زمینی با عوارض اطراف قانع می شده، پس جبروت سیاسی معمول صاحبان قدرت را نداشته و بازبینی دقیق تر اسناد قاجار معلوم می کند که اگر انتخاب یک هیچ کاره که با ملیجک نوازی و صید اندازی و خانم بازی روزگار را به کام می دیده، و دستورات او درباره ساخت استراحتگاه انجام و اجرا نمی شود، پس در مقام  و موضع سلطان و حاکم نیست، بل خطاب و خواهش او رو به مدیریتی فراتر دارد که تقاضای عاجزانه او برای توجه به نیازهای اش را اجابت نمی کنند. در این صورت آدم های ریز و درشت درون حاکمیت قاجار، لشکر کشی چند ده هزاره آن ها به عثمانی و روسیه و افغانستان و آغا محمد و فتح علی و محمد شاه، از چرخه میراث ایل ناشناس و بی مبدا بیرون می مانند و حالا که می دانیم در زمان مورد نظر، هنوز تبریز هم در خطه و بر خاک آذربایجان مستقر نبوده و خود نوشته اند و می گویند که ناصرالدین شاه زیر سقف یک کومه روستایی زاییده شده و غالب ادعاهای کلان شان را در تصاویری ثبت کرده اند که نمونه دست نخورده و مجعول ندارد، علاوه بر این در مکان و موقع دیگر آن گاه که مضامین مربوط به ادعای سفر فرنگ و خراسان شاه هم باطل شدنی است، میرزا رضای ضارب او با حاج سیاح اصلاح طلب به زندان قزوین نبوده اند و بسیار پریشان نوشته های هنوز موریانه نخورده دیگر، اعلام می کنند که آن هیئت نوساز و آوازه درانداز، در نصب مدیریت برای ساخت و سازهای ده گانه ای که بر قلم گذشت، مثلا در شاه تراشی و سلسله سازی که پرچم ورود دوباره و در دنبال پوریم را حمل و نصب کنند، ناتوانی نشان داده اند.

«ناصرالدین میرزا، نخستین فرزند باقی مانده ی محمد میرزا و ملک جهان، در روز ششم صفر سال 1247 در دهکده کهنمیر، در حدود 25 کیلومتری تبریز، به دنیا آمد. شاید ملک جهان آبستن را به این روستای ییلاقی برده بودند تا از شر گرما و یا شاید ابتلا به وبای شایع در شهر تبریز برحذر بماند. خاندان سلطنتی قاجار در آن زمان هنوز عادت داشت هفته ها، حتی ماه ها، بیرون شهر در دشت و روستا به سر برد، بدین ترتیب تولد این نوزاد در قریه ای دور افتاده چندان غیرعادی نبود. محمد میرزا در این وقت خود همراه پدرش عباس میرزا ولی عهد سرگرم پیکار با ایلات سرکش شمال شرقی خراسان بود». (عباس امانت، قبله عالم، ص 66)

اگر می توان در شهری هنوز برپا نشده بیماری وبا شایع کرد پس ادعای زایمان ملکه ای در روستایی در حواشی آن، بی مایه نمی ماند. در این جا قضایا را به وجهی پیش برده اند که به زمان ما نیز اگر مولفی  مثلا ذکر تولد سلطانی در دهکی را پسند نیفتد، باز هم نه فقط جمله ای از گمانه و دریافت های پیشین را معیوب نمی کند، بل برای رفع و رجوع، ابتدا به سرما و گرمای هوا متوسل می شود و مادر ناصر الدین شاه را برای زایمان به ییلاقی در حوالی تبریز می فرستد که در 1247 هجری سایه ای هم بر زمین ندارد و برای بیمه کردن سراپای قضیه، ادعای شیوع وبا را بر آن می افزاید و دست آخر تمامی ایل و تبار قاجار را به زندگی در ده کوره ها و دشت و دمن برمی گرداند. ظاهرا قلم داران ما را چنین تربیت کرده اند که برای مخدوش نکردن تابلو و توصیفات وارداتی در موضوع تاریخ، خود را به هر آب و آتشی بزنند.

 

 

این عکس غم گرفته و نوستالژیک خانوادگی هم، شاه عالی جاه و خانواده او را نشان می دهد که در کنار پله یکی از تخت ها کز کرده اند و کم ترین اثر اشرافیت و برتری ظاهری در سیما و البسه و اطوارهای آنان دیده نمی شود و اگر از تنگه این گونه تصاویر قاجاری در باب تاریخ آن ها قضاوتی کنیم، چیزی جز مجموعه عکس های دست برده نصیب نخواهیم برد، که هر یک به نوعی مومی بودن آن سلسله را بازگو می کند. تصویر بالا خانواده بلافصل شاه، یعنی قبله عالم را با مادر و خواهرش نشان می دهد که ذره ای از ثروت سلسله را، در هیچ مراتبی، چون حلقه انگشتری و گوشواره و گردن آویز و البسه فاخر و تاج و کلاه و غیره به همراه ندارند و چنان است که در زاویه ای مملو از خرت و پرت های گوناگون عکاس را بدون هیاهو به ثبت موضوع دعوت کرده اند. اساس طرح مراتب بالا به معنای شناخت گونه ای از مدیریت اجتماعی به زمان قجرها است که ذهنیت بومی ندارند.


این تابلوی دیگری از استراحتگاه خصوصی یکی دیگر از زنان شاه با پایین تنه ای به کلی برهنه است. در این جا هم وسائل حفاظت بصری همان پرده سیاهی است که در مقابل پنجره آویزان کرده اند و جالب ترین حصه این تابلو توجه به لباس پاره غلام حامل قلیان است.


در شرح رسامی سمت راست نوشته اند که مادام لابا نامی است که در سال 1260 هجری قمری و در تهران انجام داده است. سال 1260 قمری با آغاز سلطنت قبله عالم فقط چهار سال فاصله دارد و به دوازده سالگی شاه مربوط می شود. اما بنا بر نقل و نوشته های دوران قجر ولی عهدان حق ورود و خروج از تبریز مفقوده تا زمان مرگ شاه پدر را نداشته اند تا مادام لابا موفق شده باشد چنین شمایلی از ولی عهد را در تهران بسازد، که با آن دستمال گردن، سخت به جوانان نیهلیست فرانسه شبیه شده است. در سمت چپ نمایه ای است از اواخر عمر شاه قاجار، که آن کراوات و پیراهن ساختگی و یقه دارش نتوانسته مانع این درک شود که تاریخ عهد او با دست کارگردانان و عوامل ناشناس و مزد بگیران عربده کش شکل گرفته است.

این برگی از کتاب مستطابی است که به قصد معرفی اهل فرهنگ دوران جدید ساخته و به شرح احوال مبسوطی از سیمای معروفی به نام اعتماد السلطنه پرداخته که پیش از این دارنده چهارصد تالیف در موضوعات مختلف معرفی شده بود. اگر به هرکدام تنه بزنید سرهای الصاقی شان بر زمین می افتد، در این تصویر با ناشناس دیگری، هر دو در لباس رسمی و علائم و نشان همراه، که حسب معمول با یک دست لباس درباری و یک عنوان خریدنی به صفحات تاریخ قاجار وارد می شده اند. هر دو شمایل در میان سالی و جوانی اند که معمولا در این صفحات عمر به خصوص با لباس رسمی آراسته و نشان دار، عصا برنمی دارند. اعتماد السلطنه دستی بر محاذات کمر و بر قبضه خنجرش دارد، دست دیگر را بر شانه همراه خود گذارده و معلوم نیست چرا دو لنگه کفش متفاوت به پا دارد؟! از زمین سمت چپ پارچه فراوانی رو به بالا روییده که ظاهرا معین الملک یک دست خود را به آن تکیه داده، دست دیگرش را بر کمربند واکسیل خود گذارده و بدین ترتیب هر چهار دست عالی جنابان مصور شده در عکس مشغول خدمت اند و لاجرم باید به دنبال آن دست پنجم بگردیم که عصای بی صاحب عکس را نگه داشته است. کوشش جاعل برای ترمیم این عیب واضح موجب ظهور دست افلیجی در کمرگاه آنان شده که فقط دو انگشت دارد.

 

و این هم سند نهایی که در واقع ممهور کردن انبان دروغ با مهر حقیقت است و ثابت می کند که قبله عالم در مناسبات و مراسم تشریفاتی و خاندانی جایی در جمع نداشته و شاید هم همین نهاد لمپنواره غیر قابل ترمیم، موجب احساس تنهایی و طبیعت گردی او بوده است. معلوم نیست چرا و چه گونه با گل رتوش سفید بخش هایی از تصویر را آفتاب باران کرده اند و عجیب است که این روشنایی از صفحه پشت تخت نیز در تمام جهات می تابد! به راستی چه گونه می توان حقیقت دولت قاجارها را از میان این همه نادرستی بیرون کشید؟

 



آیا چه گونه شاهی در چنین حالت دل سوزی آوری عکاس را خبر می کند. (ادامه دارد)