حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 13


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 13

قصدم این بود که لااقل ده عنوان از مکتوبات و منابع اصلی افشار و زند را گوش مالی دهم و جماعت را باخبر کنم که کنیسه به قصد پیچیده کردن مراتب معمول، نهایت کوشش را در اختلاط میان اطلاعات سه گروه صفوی و زندی و افشار، تا مکان و مقامی به کار زده که اگر در میان ماجرای زند ناگهان یک سلطان صفوی به معرکه وارد شد، نباید هراسان و دچار حیرت شوید. ضمن این که حتی اگر این همه پر حرفی های آشفته و مغلوط و درهم و برهم را، که هر یک آن دیگری را از سکه و صحت تهی می کند، از هضم رابع هم بگذرانیم، باز هم قادر نخواهیم بود کم ترین رد برجسته و قابل شناختی از آثار و گرد آورده های مادی این سه سلسله را شناسایی کنیم. چنین است که اگر مجموعه چند صد جزوه و کتاب و مقالاتی را که در توضیح صفوی و افشار و زند سیاه کرده اند، واو به واو بخوانیم، عاقبت آگاه می شویم که در مجموعه آن ها دو سطری که به کار توضیح تاریخ بیاید وجود ندارد. بنا بر این رجوع به چند تولید شناساتر را برای بیرون راندن نادر از تاریخ معاصر، بسنده می بینم.

«در دهم محرم الحرام 1160 هجری قمری میرزا مهدی خان به عضویت هیئت حسن نیتی در تحت سرپرستی مصطفی خان شاملو، با هدایای زیاد، از اصفهان عازم بغداد می شود تا به وسیله احمد پاشا حاکم بغداد این هیئت با هیئت حسن نیت عثمانی مبادله شود و سپس به قسطنطنیه رود. نادر نیز در همان وقت از طریق یزد و کرمان راه خراسان در پیش می گیرد و با ساختن کله مناره ها در شهرهای بین راه به فتح آباد قوچان می رسد و در آن جا نتیجه ظلم های خود را می گیرد و به دست فرماندهان خود مقتول می شود. خبر مرگ نادر در بغداد به میرزا مهدی خان می رسد و مانع رفتن او به قسطنطنیه می شود. هانری ماتیه می گوید: در این اوقات حسین میرزا نامی در بغداد پیدا شد و ادعای شاه زادگی صفوی را کرد و خود را پسر شاه طهماسب خواند. از قرار مهدی خان از جمله کسانی است که ادعای او را تصدیق کرد الخبر یحتمل الصدق و الکذب». (جهانگشای نادری، مقدمه، ص هفت).

پیش از این، مکتب بنیان اندیشی با عرضه اسناد محکم و متقن و تصاویر و نقشه های ضرور، اهل سخن را آگاه کرده بود که تاریخ تولد شهرهای ایران و عراق و ترکیه، از جمله تهران و تبریز و آنکارا و اصفهان و شیراز و اهواز و ارومیه و اردبیل و بغداد و کرمان و اسلامبول، دورتر از دو قرن پیش رقم وجود ندارند و قواعد تجمع و تولید بر آن ها جاری نبوده است. چنین است که جاعلان اهل و تابع کنیسه، جاعلانه هر که را اراده کرده اند، از طول و عرض و شمال و جنوب جغرافیای ایران گذرانده و به چشم بر هم زدنی هر سیاح و سوار و سرداری را از شهرهای سراسر ایران عبور داده اند که تجدید تحریر شاه نامه روزگار ما برای سرگرمی پر افتخار روشن فکران قصه دوست معاصر بوده اند.

«میرزا مهدی خان که بنا بر قول خود در «جهانگشای نادری» و کتاب «سنگلاخ» نام کامل اش محمد مهدی است. پدرش محمد نصیر استرآبادی نام داشته است. او که از خصیصین نادر و از مشاوران و منشیان مخصوص اوست پس از کشته شدن نادر به فتح آباد قوچان، صلاح خود را در آن دید که به گوشه ای نشیند و باقی ایام به سر آرد تا هم از موج نارضایی مردم نسبت به نادر در امان باشد و هم به اتمام کتب ناتمام خود موفق شود. متاسفانه این انزوا و گوشه نشینی پرده ابهامی به روی زندگی او افکنده و او را در هاله ای از خفا نگاه داشته است که این خود مشکل بزرگی برای شرح حال نویس اوست. گذشته از این وجود میرزا مهدی خان دیگری در تاریخ ادبیات دوران اخیر ایران که هم پدرش سمی پدر منشی نادر بوده و محمد نصیر نام داشته، و هم خود او از منشیان دربار به شمار می آمده است. در این مورد مشکل دیگری سربار مشکل قبل می کند. چه بر اثر این تشابه اسمی اغلب مسموعات و انتسابات خانوادگی، که در این مواقع غالبا رفع اشکال می نماید، به هم خلط شده و حوادث ایام از یکی به دیگری منتسب گردیده است». (استر آبادی، جهانگشای نادری، ص دو)

اعتراف انتهایی نقل بالا را به دفعات باز خوانی کنید و متوجه اعلام باوری شوید که از بیخ و بن بیرون کشیدن مولف جهان گشا از میان نشانی های موجود را ناممکن می داند تا حاعلانه بودن این یکی هم به دنبال ده ها نظیر کهن تر از او تایید شده باشد. با این همه داده های موجود را، بی دخالت اندیشه های پیش ساخته و بهانه گیری برای تخریب پایه ای مستقر دنبال می کنم تا تکلیف این به ظاهر قوی ترین مسوده در موضوع افشار روشن تر شده باشد.

«رقم در خصوص باغبان باشی گری میرزا مهدی ملقب به کوکب: چون از روزی که بانی نزهت سرای جهان و معمار معموره ی این بلند ایوان، قبه چرخ مقرنس را بی آلت خشت و گل افراشته و پیش طاق رواق آن را به شمسه ی زرین آفتاب و صور سیمین کواکب نگاشته، آینه خانه سپهر زجاجی را به نقوش و تماثیل اختران آراسته و نشیمن خاک را که عمارت مابین افلاک است به حدایق ذات به جهت سمات پیراسته، و بهار آرای قدرت اش گل های چهار باغ عناصر را به صنع کامل رنگ ریزی کرده و مهنرس حکمت اش به مفاد «والارض فرشناها» بسط بساط زمین و به مصداق «بنینافوقکم سبعا شدادا» احداث مناظر دل گشای چرخ برین فرموده، پایه قصر بی قصور این دولت والا را سرکوب قصور سپهر و بنیان ایوان این سلطنت کبری را رفیع تر از طارم ماه و مهر نموده در ازاء این عارفه ی عظمی و شکرانه ی این موهبت کبری بر ذمت سامی لازم فرمودیم که هر یک از راست کیشان را که در سرزمین بندگی مانند سرو آزاد ثابت قدم و در جوهر ذاتی بی خلاف با چنار توام باشد نزد امثال و اقران سرسبز و سربلند و از انوار عاطفت و عنایت بهره مند سازیم. از آن جا که ما صدق این مقال حال نیکو مآل میرزا مهدی ملقب به کوکب می باشد که بیت ضمیر را به خامه اخلاص کتابه نوشته و بنیاد عمارت وجودش به آب و گل نیک اعتقادی سرشته است از ابتدای فلان نظارت کل باغات و عمرات مبارکات واقعات در اصفهان جنت بنیاد که نمونه ی «ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد» به مشار الیه مفوض و مرجوع فرمودیم که طرفه الیعنی از مراسم نظارت غافل نگردد و سرکاران صاحب اهتمام و سرایداران کیوان مقام و معماران مهندس طراز و سنمار فن و سنگ تراشان فرهاد کیش و خاراشکن و نقاشان مانی هنر و ارژنگ نگار و باغبانان صنایع پرورو بدایع کار مشارالیه را صاحب اختیار عمارات و باغات دانند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص سه)

چاره ای جز این تصور نیست که فرمان استخدامی بالا را میرزا مهدی منشی نادر، خطاب به خویش نوشته باشد، که جز سوء استفاده ای برای بزرگداشت خود نیست. اطوارهای او در لفظ پردازی های منشیانه سر به اوصافی می زند که أن را نه منشیانه که در مجموع ناشیانه ارزیابی کرده اند.

«کتاب دره نادر: این  کتاب که  بین منشیان و ترسل نویسان بعد از نادر شهرت یافته و به موجب آن میرزا مهدی خان بر سر زبان ها افتاده است یکی از جمله کتبی است که معنا فدای لفظ و لفظ شهید صنایع ادبی شده است. ما در این کتاب انواع و اقسام صنایع ادبی را می بینیم که گاه با نشیب و فرازهای خود نوشته را بارد و زننده می کنند. در این که میرزا مهدی خان به وقت نوشتن «دره» توجه خاصی به جهانگشای جوینی و تاریخ وصاف و تاریخ معجم و مقامات حمیدی داشنه جای هیچ گونه شک و شبهه ای نیست منتهی چون مقلد بوده آن هم مقلدی که قصد سبقت از تقلید شده را دارد، چنان در آوردن الفاظ نامانوس غرق شده که گاه برای تشکیل جناسی یا مراعات نظیری یا ایهام تناسبی با الفاظ مهجور بازی ها و تصحیف ها کرده که همین بازی ها موجب خنکی و سستی کلام او شده است». (جهانگشای نادری، مقدمه، ص نه).

به روال معمول بررسان اسناد تاریخ معاصر ایران هم نظیر موارد باستانی آن، هنوز سخن را در ناسالم بودن منبع خود به پایان نبرده به تایید و التیام و دل جویی از همان مولفان پرداخته اند.

«باری همان طور که تاکنون چندین بار ذکر شده جهانگشا از تواریخ متقن و دقیقی است که برای ما از دوره نادر باقی مانده و نویسنده آن با توجه به عالم آرای عباسی یک یک مشهودات خود را به رشته ی تحریر کشیده است و نیز در حین تقلید از «عالم آرای عباسی» گاهگاه از اسکندر بیگ منشی سبقت گرفته، درحالی که تاریخ نویسان بعد از میرزا مهدی خان چون «گلستانه» صاحب «مجمل التواریخ» و نامی نویسنده «گیتی گشا» هر چه بیش تر به تقلید از میرزا مهدی خان پرداخته اند خود را بیش تر بر باد داده اند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص نوزده)

فورمول این دل داری چنان که در رای بالا ضبط است، منتقدان مولفه های میرزا مهدی خان را زیان دیده و مقلدان او را رسیده به ساحل امن گفته است. ذکر برداشتن رونویس و الگو گرفتن جهانگشای نادری، از عالم آرای عباسی، همان ابزار بطلان جهانگشا را به دست مورخ می دهد که به زمان صفویه گریبان عالم آرای عباسی را گرفته بود و آن توجه به شیوه و ترکیبی است که منشی نادر نیز همانند منشی شاه عباس در اعلام زمان تحویل سال نو فراهم کرده است. مورخ خود را در اندازه حل این شگفتی نمی داند که میرزا مهدی بدون کاربرد اجزاء سال شمار شمسی و نصب اسامی و حواشی تقویمی، چون فروردین و آبان و دی، احتمالا با اسطرلابی اختصاصی اسطرلاب مراسم نوروز را برگزار و مکان خورشید را از این برج به برج دیگر آن هم به صورت نادرست، چنان که ذیلا عرضه می شود، منتقل کرده است؟! ساده تر این که بپرسیم بر کدام مبنا و چه گونه است که در ورود به عناصر روز شمار شمسی نزد این مورخان بدیع اندیش تنها به مراسم نوروز بسنده شده است.

«در ذکر وقایع یونت ئیل موافق سال فرخنده فال سعادت اشتمال هزار و صد و پنجاه هجری. هنگامی که شهرستانیان سیاه و سفید لیالی و ایام شهر ذیقعده را ماه طالع از غره به سلخ پیوست نوروز کامرانی رسید. یعنی در شب جمعه سلخ ماه مزبور بعد از انقضای شش ساعت و کسری، داور زرین افسر مهر به رسم شبیخون عزم تسخیر دارالقرار جهان کرد و به برج حمل درآمد. افواج سبک روح صبا و شمال به صاحب لوایی سرو سهی و رایت افرازی بهار به چیره دستی چنار مهیای یورش گشته، به جانب دارالملک گلشن رو آوردند. نیلوفر با صولت و فر قدم بر فراز کنگره بلند گذاشت و زنبق بر سر چهار برج حصار چمن بیرق بنفش پرچم برافراخت». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 299)

منظور مولف از این همه شیرین زبانی و لفاظی این که شش ساعت و کسری پس از شب جمعه ی آخر ذیقعده 1149 هجری قمری که آغاز آن با پنچ شنبه بیستم فوریه سال 1737 میلادی و اول اسفند برابر است، اوضاع کواکب را به بارگاه حمل راه داده و نوروز آغاز شده است.

«در ذکر وقایع قوی ئیل سال خیریت، تحویل هزار و صد و پنجاه و یک هجری: چون افواج خنک روی شتا، و سپاه سرد مهر زمستان سا، که باد پیمایان عرصه  جهانند، به هوا داری اسفندیار اسفندار، به سهی قدان ریاحین که در دارالخلافه ی گلزار برطرف جویبار، بار نزول گشوده بودند دست یافت، شاخ و شانه ی اشجار را به مشاجره درهم شکست و رنود و اوباش بهمن در محلات و خیابان چمن دست تطاول افراخته، سینه ی گل را به زخم های کاری چاک چاک، و گلگون قبایان باغ را از لباس بار و برگ عریان ساخته، از جیب غنچه همیان زر درآوردند. شب شنبه ی دهم ذی الحجه، که عید نوروز و اضحی مقارن افتاده بود، خسرو زرین افسر مهر، به قصد دفع فتنه شتا از خلوت سرای حوت به سرای خاص حمل خرامیده، نوخواستگان قوی بازوی قوای ربیعی یغماگران صبا و شمال را به نهب و غارت آن شهر غارتگر یعنی دی ماه فرمان داده، ثابت قدمان اشجار از غنچه و سه برگه عمود و سه برگه برگرفتند. صاحب کلاهان لاله و گل از تاب غیرت چهره برافروخته از جای برجستند. تیغ بندان درختان از شاخه های تیز نیزه و سنان برداشته میان ستیز چست بربستند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 329)

منشی ممتاز نادرشاه و مولف کتاب قلابی جهانگشای نادری، با پشت هم اندازی و کرشمه های گفتاری در باب نوروز سال 1151 هجری چنین داد سخن می دهد که در شب شنبه دهم ذی الحجه، خسرو زرین افسر خورشید از حوت به حمل یعنی اول فروردین سال هجری شمسی منتقل شده است که با یازده مارس میلادی و بیستم اسفند برابر است. نکته عمده رسیدگی به این مصیبت است که بدانیم منشی نام آور نادرشاه درست شبیه منشی شاه عباس صفوی گامی در راه انضباط لازم برای حل معمای نه چندان پیچیده ی سال های هجری شمسی و هجری قمری برنداشته است. این که در متن فوق حتی اشاره ای به گاه شمار هجری شمسی مثلا در ترتیبات ماه شمارها بیان نمی شود برای مورخ محرکی است تا بپرسد اگر به شهادت مجموعه دست ساخته های این چنینی بدون استثنا تنها از زبان هجری قمری و ذی قعده و محرم و ذی حجه استفاده شده، پس منشی نادر اسامی بهمن و دی را، اگر متن او قدیم است، از کجا عاریه گرفته است؟ این مطلب روشن از آن که دخالت سال و ماه شماری شمسی سوقات مصوبه های پس از مجلس اصطلاحا مشروطه است، پس می توان مدعی شد که تولید میرزا مهدی و جهان گشا و دره نادری عمری درازتر از قرن پیش ندارند.

«در ذکر وقایع پیچین ئیل مطابق سال هزار و صد و پنجاه و دو هجری: سلطان زرین افسر نیر اعظم، روز جمعه ی بیست و یکم شهر ذیحجه الحرام سنه 1152 هجری، مربع نشین تختگاه حمله گشته، عندلیب باغ، که از خدا آباد چمن مانند مرغ آشیان گم کرده سرگردان کوی حرمان می بود، با هزار نواصیت نوای کامرانی را در اطراف باغ بلند آواز ساخت. فاخته ی زار، که در حسرت دارالملک گلشن کو کوزنان می گشت، به طوق بندگی سرو آزاد کردن آزادگی برافراشت. رسول نسیم بهار با هدیه ی مشکبار از جانب دارای فریدون فر فروردین، بار وصول به پایتخت گلزا گشود. سلطان یاقوت افسر گل بر تخت زمردفام گلبن تکیه زده بزم خرمی و شکفته طبعی بر وی جگر گوشگان گلشن آراست. ملک دینار غنچه قلعه ی خود را به روی لشکر ربیع گشوده از خرده فشانی متقبل مال و خراج گردید. ساحت گلزار از رستن گل های لاله عباسی بندرعباسی شد. توران زمین جهان به ترکتازی جنود قوای نامیه به تصرف قزلباش گل درآمد. خوارزمیان دی، که غارتگران صحن چمن و یغمائیان دارالملک گلشن بودند، سر به پوستین گمنامی کشیدند. و اوزبکان تنگ چشم شکوفه و ازهار به چاکری کوشیدند. گل های نافرمانی فرمانبری اختیار کردند و اتراک صحرانشین ریاحین دسته دسته روی اطاعت به دربار سلطان بهار آوردند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص ۳۴۲)

مثلا در این جا میرزا مهدی اعلام نمی کند که پس از 29 اسفند به نوروز وارد شدیم و از معادل هجری قمری آن استفاده می کند، که خود موید ناآشنایی او با ترتیبات تقویمی شمسی است و اگر از آن اشتباه ذکر تاریخ ۱۱۵۲ در جای ۱۱۵۱ هحری قمری که بگذریم، پیشنهاد من این که متن سخن رانی غرای فوق را به اساتیدی عرضه کنیم که مشغول تدریس و تدوین تاریخ افشاریان اند و ناظر شویم  چه سان در انتقال داده های متن مربوطه، به سبب ناآشنایی با الفاظ و معانی کاربردی منشی نادر درمی مانند و به دنبال ان ضرورتی بگردیم که ماموران کنیسه را در گزینش این الفاظ شاذ ناگزیر کرده است.

«در ذکر وقایع تخاقوی ئیل مطابق هزار و صد و پنجاه و چهار هجری: شب سه شنبه سوم ماه محرم بعد از انقضای سه ساعت خازنان گنجینه ی تقدیر، به حکم مالک الملک قدیر، جل شأنه، برای مجلس تحویل خسرو گردون سریر مهر منیر، از زر سرخ و سفید انجم و اختر بر طبق های سیمین افلاک چیدند، و فراشان قضا از نمایش ریاحین و ازهار بساط گلدوزی در صدر ایوان کشیدند. سلطان سیارگان مربع نشین اورنگ حمل گشته، ریزش ابر آزاری به جوش تردستی اسباب تجمل گل را پایمال سیل طراوت ساخت، و جراح نسیم بهاری گلبرگ وجود تخت نشین سریر زمرد فام چمن یعنی لاله را از زخمی که از بندق ژاله دریافته بود، التیام داد، خدیو بهار به عزم انتقام داغستان لاله و شقایق مرکب صرصر نژاد صبا را از برگ شکوفه زین کرده، و ریاح ربیعی غبار اندوه دی را، که در دل ها نمونه ی البرز گشته بود، زایل نمود». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 363)

در این لفاظی های بی ثمر استرآبادی می خوانیم که سه ساعت پس از شنبه سوم ماه محرم سال 1153 هجری قمری که با یازده مارس و بیستم اسفند مطابق است کواکب به برج حمل منتقل و سال 1154 آغاز شده است. استرآبادی در سخنرانی قرا و مفصلی درباره ی تاثیر تغییرات اقلیمی در بستر گل و گیاه و ریاحین متذکر است که یازده ساعت و سی و سه دقیقه از شب سه شنبه نهم ربیع الاول گذشته که با بیست و دوم مارس و اول فروردین خسرو زرین کلاه آفتاب را به برج حمل نقل مکان می کند و بدین ترتیب حلول سال نو در هر سال مغایر و متفاوت است.

«در بیان وقایع توشقان ئیل مطابق سال پراندوه و ملال هزار و صد و شصت هجری: شب سه شنبه نهم شهر ربیع الاول بعد از انقضاء یازده ساعت و سی و دو دقیقه، خسرو زرین کلاه آفتاب به دارالامان حمل نقل کوکبه جلال و عدول از ماده اعتدال نموده، آغاز زیادتی کرد. موسم جوش غرور بهار گشته، بید مجنون سر به شوریدگی برآورد. زنبق خبط دماغ یافت، و شبنم از نرگس عرق فتنه کشید. گل برای گرفتاری بلبل هزار رنگ ریخت. ابوابچیان سار و سارنگ ابواب تقریر برای سیمداران شکوفه و نسترن گشودند. و سخنوران هزار دستان از زرابواب الفها به اسم غنچه نوشتند، و ارباب قلم نرگس و سنبل از روی اوراق دفتر گل سخنان خلاف بیدرا در حضرت سلطان ربیع به صد شاخ و برگ سبز نمودند، و کتکداران اشجار دهان گل ها را با مشت غنچه و چوب شاخسار به خون آغشته، فراشان قوای نامیه بزرگان چنار را بر فلک کشیده، نسقچیان یتیم آزاری غوره های خوشه تاک را از دار آویخته، قمری را طوق قرابغراب گردن افکنده، و فاخته را به خاکستر نشانده، و درخت سیب سه شاخ را دو شاخ کرده، چشم نرگس را از حدقه ی حدیقه برآوردند و اشجار را در طرف جویبار از سلاسل موج زنجیر بر پای نهادند، و از سروهای باردار کله مناره ها در راسته خیابان های چمن ترتیب دادند، و پای دسته گل را به چوب و ریسمان بستند. درختان قوی ساق کنده برپا، دوش به دوش در مجلس گلزار نشستند. هندویان گل های آتشین را بر آتش سوختند و مسیحیان گل مریم را چون زنار از گلو کشیدند. ساحت گلگشت به مسلمانان گل های محمدی آتشکده ی نوبهار گشت، و شعله ی ناله ی بلبل لاله را آتش به جان اندامت. چنار دست تطاول برافراشت و نسیم کلاه شکوفه را از سر ربوده سرشاخسار را بی کلاه گذاشت. گل در کمال خواری برای خرده ی زر از چوب آویخته شد و خون لاله و شقایق در هر گل زمین ریخته. اندام بنفشه از چوب جفای چمن کبود گشت وجویبار را آب طاقت از سر گذشت. بید راه خلاف گزید و گل رعنا دورویی ورزید. گردن فرازان باغ یاغی گشته سر به سرکشی برآوردند، و قورچیان صبا اسباب تجمل گل را به یغما بردند. جگر گوشگان گلشن از سبزه و سه برگه دشنه بر روی یکدیگر کشیدند، و چمن پیرایان به ساتین و جوانان ریاحین نوزادگان گل ها را به دست خویش سربریدند. جشن نوروزی در خارج شهر کرمان با دولت و اقبال انقضاء یافته، از آن جا موکب همایون عازم مشهد مقدس و چون بخت را وارون و اوضاع را دگرگون یافتند، نصرالله میرزا را با شاهرخ و باقی شاهزادگان و جواهرخانه و نفایس و اسباب سلطنت از عرض راه بخیال «لایمسنا فیها نصب و لا یمسنا فیها لغوب» روانه ی کلات، و خود وارد ارض اقدس گشته، تیغ زهرآبگون بی رحمی را جلا داده جلادانه به عاجز کشی و سفک دماء بی گناهان پرداختند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 219)

بالاخره در باب مسائل سال ۱۱۶۰ هجری  قمری که نادر را به قتل می رسانندُ حاشیه بافی های منشی او چندان با مطلب اصلی فاصله دارد که دریافت درست از آن نا میسر است. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 12

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه  12


در تکاپوی تولید آدمک های تاریخی کارساز، برای سرزمینی که حتی دسنی از شهرکی ندارد، به کسانی برخورده ایم که با بیان داستان های مسخره بی شمار، بدون ضوابط وملزومات، مثلا بر کوه نشینی ناشناس و زاییده خیال، لباس امپراتور پوشانده و در صورت نیاز، به تصرف سرزمین های دیگر، چون یونان و هند فرستاده اند! فهرست و شرح احوال شان مطول است و جوش و خروش تاریخی منتسب به آنان قواره و مهار ندارد. از این رو هرچه بر تعداد این مجموعه لعبتکان متصل به رسن کنیسه افزوده می شود، مهارت سازندگان در تنظیم حسب حال و شرح احوالی عقل پذیر برای این عروسکان افول می کند. چنان که در مراجعه منتقدانه به زایچه و گذران و حتی خاکدان هر یک، تنها به پریشان بافته هایی از قماش زیر بر می خوریم که بی مایگی  و دست تنگی این سخن تراشان جاعل را آشکار می کند.

«کریم خان در سال های آخر زندگی خود از بیماری های مختلف رنج می برد که از آن جمله بیماری کلیه و بیماری سل بود. مریضی کریم خان و بالاخره کهولت سن او سبب شد که او روز سیزدهم صفر 1193ه ق. در سن 80 سالگی در شیراز درگذشت. صباحی بید گلی درباره مرگ کریم خان شعر زیر را سروده است:

رقم زد صباحی، ز ایوان شاهی،

برون رفت کاوس و کیخسرو آمد

چون بلافاصله پس از مرگ کریم خان، برای به دست آوردن تخت سلطنت، میان درباریان و بازماندگان او درگیری خونینی به وجود آمد، جنازه کریم خان سه روز روی زمین ماند. پس از این که زکی خان، برادر کریم خان، بیش تر بزرگان زند و زبدگان دربار را کشته و یا کور نمود، توانست لاشه برادر خود را در عمارت کوچک اما زیبای کلاه فرنگی، در شیراز دفن کند. کریم خان این کاخ کوچک را بسیار دوست داشت و یک بار نیز اظهار داشته بود که میل دارد در این بنا دفن شود. سیزده سال بعد، وقتی روز اول ذی الحجه سال 1206، آقا محمدخان قاجار، که کینه شدیدی نسبت به خاندان زند داشت، وارد شیراز شد، دستور داد تا استخوان های کریم خان را به تهران برده و زیر پله های قصر او دفن کنند، تا بدین ترتیب بتواند هر روز از روی استخوان های کریم خان بگذرد. فتح علی شاه قاجار که پس از مرگ آقا محمدخان به سلطنت ایران رسید، دستور داد تا استخوان های کریم خان را به نجف برده و در کنار آرامگاه سایر مردان نامی اسلام دفن کنند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 123)

چنان که می خوانیم و از آن که نزد این گونه مورخان، فروش اجزاء سالم بدن دشمن و یا به تقلید از امپراطور امروزین کاخ سفید، پرتاب نعش مغلوب به میان آرواره های هنوز باب نشده بود و کریم خان نیز در شیراز ساخت خود، آرامگاهی نداشت، چاره ای نماند جز این که مورخین تابع کنیسه فتیله چراغ خشم و کینه ظاهرا کهنه آغا محمد خان نسبت به خان زند را تا ارتفاعی بالا برند که راه کار اخراج بقایای استخوان های او به زیر پله کاخ خان قاجار در تهران و اخراج نهایی آن به نجف اشرف قابل قبول بنماید، حقه ای که در نوبت تولید گور برای انواع شاهان صفوی جواب داده بود و اگر به یادشان آوریم که در زمان مورد نظر، هنوز تهرانی نبود تا آغا محمد خانی در آن کاخی با پله های قابل تغییر کاربرد به گورستان خصوصی ساخته باشد؛ مرا به انکار افتخارات ملی و قومی متهم می کنند. از سوی دیگر همین که رجبی در متن فوق مقدم بر پاستور و کخ بیماری سل و ناراحتی کلیه های خان زند را تشخیص داده، حق است که تا مقام حکیم باشی تاریخ برکشیده شود.

 

 قول اهالی شیراز و افسران ارتش کریم خان گزارش دیگری دارد مبنی بر این که کریم خان در زمان نادر شاه افسری محبوب و هنگام قتل نادر در صفحات جنوبی ایران مشغول خدمت بوده است، این موضوع نیز نمی تواند صحت داشته باشد، احتمالا کسانی که این خبر را در اختیار فرانکلین گذاشته اند به خاطر علاقه زیادی که به کریم خان داشته اند، خواسته اند حتی جوانی های او را مهم قلمداد کنند وگرنه در هیچ یک از منابع فارسی چیزی در این باره نوشته نشده است، بل که در همه این منابع می خوانیم که کریم خان پس از قتل نادر همراه قبیله خود از خراسان به کمازان بازگشته است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 31

گرچه نمی دانیم اشاره رجبی در بیان این صحنه از زندگانی نادر شاه و کریم خان متضمن چه پیامی برای تاریخ است، اما می بینیم که رجبی همان شیوه مرسوم خود، یعنی نقل مثبت از منابعی را دنبال می کند که در آغاز مورد تمسخر  قرار داده است.

«کریم خان توپخانه و همه ی تجهیزات محمد علی خان را متصرف شده و بعد به تعقیب او پرداخت. چون سربازان محمدعلی خان موقعیت خود را خطرناک یافتند دسته دسته سپاه او را ترک کردند .در این موقع محمدعلی خان ناگزیر برادر خود عبدالغفار خان را نزد حسن علی خان بگلربگ اردلان در استان سنندج فرستاده و تقاضای کمک کرد. چون حسن علی خان در این زمان پس از پیروزی بر دشمنان خود موقعیت خود را در کردستان استوار ساخته بود از تقاضای کمک محمد علی خان استقبال کرده و به طرف همدان حرکت کرد تا با قبیله ی زند مبارزه کند. همین که کریم خان از این موضوع خبر یافت از محاصره ی لاشگرد دست کشیده و به پری و کمازان بازگشت. حسن علی خان به تعقیب او پرداخت. چون کریم خان متوجه شد که سپاه دشمن نیرومند است پس از این که خانواده خود را به مکان امنی فرستاد برای مبارزه با دشمن که 12000 سرباز پیاده و سواره داشت وارد جنگ چریکی شد. او 45 روز تمام با مردان خود به هنگام شب، ناگهان از پناهگاه خارج شده و به دشمن شبیخون زد. این طریق مبارزه و دیگر اخبار مربوط به شورش های چند در کردستان سبب شد که حسن علی خان به کردستان بازگردد. کریم خان با حملات پراکنده و بی موقع خود توانست غنایم زیادی به دست بیاورد و حتی موفق شد هنگام بازگشت حسن علی خان به کردستان، در تنگه ای سر راه او را گرفته و دو قاطر را که بار طلا وسایرجواهرات قیمتی داشت برباید... مجمل التواریخ می نویسد حسن علی خان، اما گیتی گشا حسین علی خان چون مولف مجمل التواریخ خود شاهد شورش حسن علی خان در کردستان بوده است به قول او بیش تر اعتماد شد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 34)

اگر کسی توانست در میان این گرد باد آمد و رفت انواع خان ها به شرق و غرب و شمال و جنوب این سرزمین، مطلب دندان گیری بیابد، از راه لطف مرا بی نصیب نگذارد. هرچند در مجموع و با رجوع به سابقه در می یابیم که شاهان خودی و بیگانه، حتی به هنگام فتح دهات هم، به غنیمت کم از دو بار قاطر جواهرات راضی نمی شدند.

«علی مردان خان در گلپایگان به این فکر افتاد که برای جنگ با ابوالفتح خان با کریم خان متحد شود. او چهار نفر از سرکردگان نیروی خود را به نام پیک صلح، نزد کریم خان که در این موقع در پنج کسب، در نزدیکی ملایر به سر می برد اعزام داشت. کریم خان از این پیشنهاد استقبال کرد. کمی بعد علی مردان خان؛ صالح خان را که یکی از شجاع ترین افسران او بود، به همراه چند خان دیگر و صد سوار دوباره نزد کریم خان فرستاد تا حمله به ابولفتح خان را به او پیشنهاد بکند. خان زند در این میان محل اقامت خود را تغییر داده و اینک در پری به سر می برد. کریم خان برای این که درباره ی این نقشه مفصل تر گفت و گو بکند شخصا با 8000 سوار به گلپایگان رفت. پس از عقد پیمان در سال 1163 متحدین با 20000 سرباز به طرف اصفهان حرکت کردند. درست در همین موقع چند نفر از مهم ترین سرداران نادرشاه، از قبیل موسی خان افشار و سلیم خان قرقلوی افشار و صالح خان دربندی و میرمحمدخان عرب میش مست خراسانی برای حمایت از ابوالفتح خان در اصفهان گرد هم آمده بودند. ابوالفتح خان با 50000 سپاهی به مقابله ی دشمنان متحد شتافت. در دهکده کهریز در نزدیکی اصفهان برخورد طرفین متخاصم روی داد. ابوالفتح خان شکست خورده و به اصفهان متواری شد و در آن جا برای استقامت در برابر محاصره، به استحکامات شهر پرداخت، اما اصفهان پس از پنج روز محاصره و مبارزه به تصرف متحدین درآمد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 37)

باید به داشتن مورخینی چنین تیز هوش و دوربین افتخار کرد که حتی از مکان به فکر افتادن سرداران ساختگی تاریخ هم با خبرند، که در این جا گلپایگان اعلام می شود و همچنین با تجمیع  افراد و آمار، در می یابیم دهکده های زمان نادر شاه و کریم خان چندان گسترده و آماده بوده اند که میدان نبرد هفتاد هزار نظامی قرار گیرند.

«در حقیقت علی مردان خان خود را شاه واقعی ایران می دانست و از این روی با کمال قدرت و استبداد، بدون این که با شاه اسماعیل سوم مشورت بکند، هر کاری که دل اش می خواست انجام می داد. کوشش های صالح خان برای دفاع از فارس بی نتیجه ماند .علی مردان خان شیراز را متصرف شد و از جانب خود مامورین دولتی و مالیاتی، به همه ی شهرها و روستاها اعزام داشت. پس از تصرف کامل استان فارس، رفتار علی مردان خان لرستان را به محمد خان زند داد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 45)

به نظر می رسد مولف ما از رفتار شخصیت های ساخت خود تاثیر می گیرد. چرا  که اگر علی مردان خان هرکار که دل اش می خواست انجام داده، رجبی هم به بهانه تاریخ نویسی هرچه دل اش خواسته نوشته است و این دغدغه را ندارد که مقدم بر ارسال ماموران خان به همه شهرها و دهات، لااقل یکی از این اماکن را با اسناد غیر مجعول معرفی کند و باید اعتراف کنم که از جمله آخر نقل فوق چیزی نفهمیدم.

«محمدخان زند که به محمد بی کله معروف بود (چون قسمتی از سرش در نبردی زخمی شده بود) شوهر خواهر کریم خان بود. این محمدخان، باید با محمدخانی که مورد نظر ارنست بئر در مقدمه ی تاریخ زندیه است، فرق داشته باشد و یا هرگز نمی تواند پدر شیخ علی خان باشد، چون محمد خان و شیخ علی خان تقریبا هم سن بودند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 46، پاورقی)

در همین یادداشت مراتب دیگری را مبنی بر نگرانی رجبی از اختلاط خان های همنام خواهم آورد که مقوله ای تفریحی است و نشان از آن دارد که  هرچند در ذهن مردم امروز عناصر سازنده زندیه جای ثابتی ندارند، ولی در عوض از شهادت مورخانی برخوردارند که از همسنی خان های ساختگی هم خبر دارند

«وقتی که پیک های میرزا محمدتقی نزد علی مردان خان رسیدند، علی مردان خان از جمع آوری سپاه از میان اعراب خوزستان و بختیاری ها فارغ شده بود و غیر از این، اسماعیل خان فیلی سرپرست لرها نیز با مردان خود به علی مردان خان پیوسته بود، از این روی علی مردان خان از پیشنهاد میرزا محمد تقی استقبال کرده و بی درنگ به طرف کرمانشاه حرکت کرد و در 24 کیلومتری کرمانشاه، در راه اصفهان، اردو زد. چون کریم خان از این موضوع اطلاع حاصل کرد، تمام نیرویی را که در اختیار داشت و از 30000 نفر تشکیل یافته بود، به کمک محمدخان زند فرستاد .محمد خان زند با این نیروی کمکی، تا حاجی آباد پیش رفت، اما همان طور که گفته شد، چون مرد خامی بود، مغرور از شهرت خود، به شجاعت و نترسی، به جای این که با همه ی سپاهیان خود دست به حمله بزند، خواست که با یک حمله ی تک نفری دشمن را بهراساند، اما زخمی شده و ناگزیر به کمازان گریخت. پس از فرار او سربازان اش بی سرپرست مانده و از علی مردان خان شکست خورده و در نتیجه پراکنده شدند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 47)

به نظر می رسد تولید این علی مردان و محمد خان را به خاخام کم حوصله و بازیگوشی سپرده اند که برای رفع و رجوع و انتساب و اثبات بی خردی سرداران ساخت کنیسه و سنجش میزان نادانی و خوش یاوری صاحب نظران فرهنگی خودمان، این یکی را تک و تنها به میدان جنگ فرستاده است

«در دومین روز جنگ در کمازان، کریم خان سررسید. با یک یورش، موفق شد اردوی علی مردان خان را به هم زده، دو نفر از سرداران دشمن را کشته و همه ی توپخانه و سایر تجهیزات دشمن را به غنیمت ببرد. علی مردان خان به طرف غرب ایران فراری شد. تراب خان از ترس خود را به طویله کریم خان بست و بخشیده شد و در مقام خود ابقا گردید». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 48)

عجب این که در آن زمان طویله کریم خان حاجت دهنده تر از بارگاه و مقبره بزرگان هنوز مدفون ناشده در شیراز شناخته می شده، هرچند یکی دو نقشه و عکس مربوط به ۵ دهه پیش اقدام خان زند در تهیه پای تختی برای خود را باطل می کند 

هنگام فرار، کریم خان به یک رودخانه برخورد کرد و می خواست که با سی سربازی که برایش بازمانده بود و خانواده اش که همراه اش بود، از رودخانه بگذرد که متعاقبین به او رسیدند. کریم خان شکرعلی خان زند را که یکی از یاران وفادارش بود، مامور کرد که همه اعضای خانواده اش را به آن طرف رودخانه برساند و در این بین خود او می خواست تا گذشتن همه از آب، دشمن را سرگرم سازد. زن کریم خان نیز در حالی که یک بچه شیرخوار را در آغوش داشت، جزء کسانی بود که می بایستی به آن طرف رودخانه رسانده می شدند، کریم خان چون متوجه شد که وجود بچه شیر خوار مزاحم حرکت است، با نیزه، بچه را از آغوش مادرش بیرون کشیده و او را به میان آب انداخت تا اقلا مادر سالم به آن طرف رودخانه برسد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 62)


«پس از شکست علی مردان خان از کریم خان، به طوری که گذشت، کریم خان از حمله به کرمانشاه منصرف شد تا به تعقیب محمدحسن خان قاجار که به کمک علی مردان خان آمده بود بپردازد. سران دو قبیله نیرومند زنگنه و کهر که در حوالی کرمانشاه به سر می بردند و از دیرباز با حکمرانان این شهر دشمنی و اختلاف داشتند به کریم خان پیشنهاد کردند که در صورت موافقت او کرمانشاه را متصرف شوند. کریم خان با این پیشنهاد موافقت کرده و در نتیجه شهر به محاصره درآمد. اما آن ها با این که شش ماه تمام شهر را در محاصره ی خود داشتند، به خاطر نیروی توپخانه ی قلعه کرمانشاه، نتوانستند کاری از پیش ببرند. ناگزیر رهبران عشایر نامبرده دست از محاصره کشیده و در زمستان 1165 به کمازان نزد محمدخان زند رفتند، تا از او یاری بخواهنند. محمدخان، صادق خان (با برادر کریم خان اشتباه نشود) برادر خود را مامور تسخیر کرمانشاه کرد. اما صادق خان تقریبا بی آن که بجنگند شکست خورده و نزد برادر خود بازگشت. محمدخان زند، پس از بازگشت برادر خود از کرمانشاه، با ده هزار سپاهی شخصا عازم تصرف کرمانشاه شد.».

این هم یک خان تازه وارد دیگر که از سوی کریم خان مسئول عبور دادن خاندان و همراهان او از رودخانه می شود و معلوم نیست چه وضعیت ناپسندی پدید می آید که کریم خان وجود بچه شیر خواری را مانع و مزاحم فرار تشخیص می دهد و با نیزه به میان رود خانه می فرستد

آزاد خان اصفهان را ترک کرده بود و کریم خان از اصفهان بیش تر شهرهای عراق را به تصرف خود درآورده بود که به او خبر رسید محمدحسن خان قاجار با سپاهی نیرومند، از مازندران به طرف جنوب سرازیر شده و به حوالی تهران رسیده است. شیخ علی خان و محمدخان زند با 15000سپاهی ماموریت یافتند که به مقابله محمدحسن خان قاجار بروند، اما در اولین برخورد به شدت از دشمن شکست خوردند. شیخ علی خان به اصفهان گریخت و محمدخان دستگیر شده و به استرآباد فرستاده شد. محمدخان توانست در زندان بندهای خود را باز کرده و فرار کند، اما ماموران محمدخان بگ، حاکم مازندران او را دستگیر کرده و نزد حاکم بردند و او نیز پس از مدتی او را به قتل رساند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 69)

 

از هم پاشیدگی در این گونه صحنه سازی های بی جان و اثر که با کمال تاسف سراسر تاریخ نویسی خودی و وارداتی و دیگر کرسی های ایران شناسی و به طور کلی علوم انسانی ایران را پر کرده چنان ملموس و در معرض دید است که گاه شانه به شانه هذیان مطلق  می ساید

«کریم خان در تهران : موقعی که شیخ علی خان زند در تعقیب محمدحسن خان قاجار بود، کریم خان حکومت فارس و بنادر خلیج فارس و حوزه ی کهگیلویه را به برادر خود صادق خان سپرده و خود به طرف تهران حرکت کرد. کریم خان می خواست آن قدر در تهران بماند، تا تکلیف محمدحسن خان روشن شود. به خاطر مرکزیتی که تهران داشت از آن جا به تر می شد به اتفاقاتی که میان نیروی اعزامی و دشمن رخ می داد، نظارت داشت) . «پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 75)

به گمانم تدارک شرحی بر این گوشه از نوشته های رجبی تنها با نشان دادن نقشه برزین از تهران ۱۶۰ سال پیش کفایت می کند اگر کریم خان می تواند نوزادان خود را در  هر شکست به سزای اعمال ناکرده برساند، شاید هم از آن باب است که در فاصله دو جنگ قدرت جای گزینی مطمئنی داشته است؟!

«در راه سیلاخور، سپاه کریم خان می بایستی از رودخانه ای می گذشت، که چندی پیش کریم خان هنگام فرار از آزادخان، چون از طرف فتح علی خان تعقیب می شد، به علت کمی وقت و نداشتن نیروی کافی تدافعی، مجبور شد بچه ی خردسالش را در آن غرق سازد. کریم خان به محض رسیدن به این رودخانه، رو کرد به فتح علی خان، که پس از فتح آذربایجان در خدمت و رکاب خان زند بود و از او پرسید که آیا او این رودخانه را می شناسد؟ فتح علی خان که متوجه جریان شده بود، با بی اعتنایی جواب بسیار سردی داد. کریم خان به خشم آمده، به ناگهان به فتح علی خان حمله برده و او را از پای درآورد. به نظر، قتل فتح علی خان برای گرفتن انتقام نبود، بل که بیش تر از این جهت کریم خان تصمیم به کشتن او گرفت که خان افشار بارها علیه جان کریم خان توطئه کرده بود». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 52)

با این سرکرده ایل زند چه باید کرد که جز رد خون اثری در تاریخ معاصر ایران ندارد. باید کسی را بیابیم که لااقل توضیحی برای این همه اطوار خان تراشان جای خوش کرده در کنیسه بیابد و از نیت جاعلان تاریخ با خبر شویم و سئوال کنیم چه احتیاجی به خلق این سردار هیچ کاره داشته اند؟! (ادامه دارد

 

هوا خوری، 9

هوا خوری، 9


از مظاهر و ماجراهایی که میان دوستان و دشمنان یادداشت های ایران شناسی بدون دروغ می گذرد و برآیند تاثیر آن نوشته ها بر عمیق اندیشان جامعه، چنین پیداست که ضخامت و فخامت گروهی از مطالب، به میزانی است که حتی دیدار مستقیم از عین بیرونی مدارک مربوط به آن نیز قادر نبوده است نوکنده بودن کتیبه های سر در ورودی تخت جمشید را حاصل اقدام جاعلانه و جدید مرمت کاران دانشگاه های غربی و دیگر مراکز مربوطه بدانند. این تظاهر وسیع به نابینایی بنیادین از آن است که می دانند به محض قبول صحت اسناد دیداری هر مدخلی از این سلسله یادداشت ها، بی درنگ کورش و داریوش و دیگر امپراتوران و افتخارات هخامنشی و غیر هخامنشی ایران باستان را، همراه قصه های مربوطه، چون غبار صبحگاهی در برابر طلوع خورشید حقیقت پراکنده خواهند یافت.

اینک و لاجرم اشاره مستقیم دیگری را با قصد تولید انگیزه باز اندیشی احتمالی نزد کسانی به میان اندازم که تاکنون نسبت به مستندات و توضیحات روشنگر پیشین، لجوجانه موضع گرفته و مقاومت بی هوده می کنند. مورخ امیدوار است مصالح و مبانی موجود در این یادداشت کوتاه کسانی را وادارد که از تحمیق بیش تر خویش دست بردارند و با اطمینان به دید چشمان خود، از تکرار اباطیل تولید یهود فاصله بگیرند  زیرا بر مبنای سابقه بر من مسلم است که ناباوران به نو داده های تاریخی و فرهنگی ایران و بل جهان، بیش ترین عناد را نسبت به مطالبی ابراز می کنند که قبول آن با از دست دادن بی بازگشت داشته های کنونی و دست ساز یهودیان برابر می شود. اصرار این گروه در رد و نفی بنیانی ترین مدارک و نماهای مورد استفاده در مدخل هایی صرف می شود که قدرت مقاومت مستقل و متکی به ادله قوی را از ناباوران سلب می کند.

در گیر ودار چنین درگیری، چندی است به دوستانی که در جلب توجه و جذب اطرافیان خود سعی می کنند، توصیه دارم که مقدم بر شروع مباحث پولیمیکی و بروز لج بازی کودکانه ی آزار دهنده، نسخه ای از تختگاه هیچ کس استاد غفوری نازنین را به طرف مقابل ارائه دهند و بازدید از آن را شرط شروع مباحث گفتاری در حول و حوش مطالب آن بگیرند. اگر سوژه حتی پس از گذشت یک ماه هم مثلا به بهانه کمبود وقت آزاد مدعی شد که دی وی دی را ندیده و یا ساخت مستند تختگاه را حاصل صحنه سازی و دکور بندی و دیگر شگردهای تصویر سازی شناسایی کرد، مطمئن باشید هیچ ادله و ادعای دیگر نیز پذیرش های پیشین  را از او نخواهد گرفت و با متعصبی بی منطق رو به رویید که ذهنیات خود را مقدس گرفته است. 

به جزییات این دو عکس از موضع انتهایی دروازه شمال شرقی تخت جمشید خیره شوید و به پیام روشن ان گوش فرا دهید. عکس سمت چپ بخش انتهایی یکی از دو تکیه گاه سنگی اسفنکس های مدخل راه روهای خروجی شمال شرق است. با تکنیک هایی که می دانید و در دسترس دارید اگر تصویر را به مقدار ممکن بزرگ کنید، سنگ هایی را خواهید دید که بر اثر  قرون متمادی تابش خورشید، بادهای سرد و باران و برف زمستانی، شکاف خورده و رگه های پر چروک و پوسته شده ناشی از عوارض مخرب زمان در سراسر سنگ پراکنده است و بر سطح آن در حد یک حرف الف هم مطلبی حک نیست.

حالا به تصویر سمت راست دقت کنید که مرمت کاران وارد شده بر تخت جمشید سطح همان توده سنگی را با تراش و ریزش اثار پیری پیشین مسطح و  برای کتیبه نویسی آماده کرده اند. مسلم است اگر بر این قسمت، نوشته هایی از دوران کهن  باقی مانده بود، در جریان لایه برداری برای نوسازی سطح سنگ از دست رفته و نابود شده است. برای کسب یقین نسبت به این اقدام، به نقش انتهایی بالک اسفنکس در هر دو نمونه دقیق شوید و ضخامت نقش و سایه های سمت راست را با تصویر سمت چپ بسنجید که به وضوح معلوم می کند بر اثر آن پوسته برداری مرمت کاران، با قصد فضا سازی مناسب برای حک کتیبه، انتهای بالک اسفنکس در حد ۳ یا ۴ سانت نسبت به نمایه سمت چپ ضخیم تر شده است. با این قرینه عقلی برداشت های تاریخی از دوران هخامنشی با استناد و ارجاع به کتیبه ها در هیچ منطقه و موردی مبنای غیر جاعلانه ندارد. 

 

از همین قبیل است ماجرای ارامگاه حافظ در شیراز که باز هم سوژه را از هویت تاریخی لازم تخلیه می کند. عکس بالا یک محوطه قبرستانی اطراف شیراز را نمایش می دهد که گور حافظ در میان آن مجموعه قابل تشخیص نیست. اگر فرض را بر وجود قبر او، در میان یکی از لحدهای محوطه فوق و بدون نشانه های شایسته بگیریم، با این توجه که از شروع حافظ بازی جدید، که گوری را در محاصره نرده های اهنین محصور  و قبر حافظ شناخته اند، اندکی بیش از قرنی می گذرد، ولی مرگ حافظ بیش از 600 سال پیش رخ داده است، تا واضح شود که شاعری به نام حافظ تا 500 سال پس از درگذشت، مورد توجه و تجلیل همشهریان اش هم نبوده، کم ترین اعتنایی به گور او نشده و این لسان الغیب تیلیغاتی را خاموش و بی نشان و ناشناس خواسته اند؟! حالا و شاید از مسیر این گونه توجهات، سرانجام به حقیقت این گفتار نزدیک شویم که سرزمین ایران از پوریم تا ناصرالدین شاه، نشانه های تاریخی قابل ذکر، مگر در سایه و به صورت مجعولات ندارد و اگر مظاهر و شواهد و نمایه های حضور تاریخی این و آن، از فردوسی تا سعدی و نادر را، حاصل سعی اخیر سازندگان تاریخ ایران می بینیم، پس بپرسیم چرا هیچ یک از این همه صاحب جاه و جلال  و مقام و منصب و اقتدار سیاسی و فرهنگی، که در مزرعه سن زده تاریخ ایران کاشته اند، خود را به قدر نقطه ای در بالابردن ظواهر تعظیمی در حد نشاندن گوری برای هیچ عالم و شاعر و سرداری موظف ندیده و ادای این امر را به دوران پهلوی واگذارده اند و مهم تر این که چه کسانی و با کدام بهره برداری و هدف، شعله و فتیله ادعای ملکیت این بنا و آن سخن سرا را در عهد پهلوی ها بالا کشیده اند؟! پاسخ همان است که بارها مرور کرده ایم: سرزمین ایران پس از قتل عام پوریم تا زمان ناصر الدین شاه، از مراکز تجمع عمومی و نشانه های تمدن خالی است، از افق فرهنگ آن بزرگانی طلوع نکرده و سردم دارانی نبوده اند که ادای تکلیفی را به عهده گرفته باشند.

هوا خوری، 10

هوا خوری، 10


بنیان اندیشی از آغاز به دنبال ابطال فرهنگ جهانی یهود ساخته و مسلط کنونی در تمام ظرایف و زوایای موجود بوده و مترصد دریافت حقیقت را گام به گام به تماشای مراحل و مواجبی می برد که بداند چه کسان و چه گونه قصد کرده اند که ادمی را ناتوان و سرگردان و کت بسته تحویل مراکزی دهند که مقصدی جز هجوم به اسلام ندارند. این ماراتن نفس گیر که تمام مراکز بزرگ و حتی دکه های حقیر دروغ سازی را، مجبور به تایید و تکرار هزار باره داده های دروغین کرده است تا مگر سرپوش پر پشمی بر شمعکی بگذارند که اینک با نام و عنوان بنیان اندیشی، تاریکی دروغ های فرا گیر و فرو افتاده بر جهان را قابل باور و دیدار می کند.  


مثلا پرسیده ایم کدام حلقه دروغ آفرین و به چه منظور با نوکاشی چسبانی بر این بنای فرو ریخته در یزد، و نصب نو نوشته ای، عمر آن را به ۹۰۰ سال قبل می برد؟


و یا بر این ویرانه، عنوان کهن ترین مسجد فارس می دهند و زمان بنای آن را به عهد عتیق می برند؟ چنان که زمانی در یادداشت ۲۰۸ نشان دادم که مسجد معروف به شیخ لطف الله در میدان نقش جهان را نه در عهد شاه عباس صفوی که به تدریج بالا بردن آن را به زمان رضا شاه تکمیل کرده اند. آن گاه حلقه هایی از اهل نظر و دانش جویان اصفهان بر آن سخن تاختند، مدخل را قابل صحت و تایید ندیدند و مرا مجبور کردند تا با تنظیم این هوا خوری، آنان را به مراجعه مجدد و بی تعصب به ابنیه های تاریخی اصفهان دعوت کنم.

شاید این تصویر قدیم ترین منظری است که از محوطه معروف به میدان نقش جهان برداشته اند. تصویر به توضیح نیاز ندارد و ادعاهای موجود بر زمان آماده سازی ابنیه گرداگرد این میدان و حتی مسجد بزرگ را تایید نمی کند.


و این هم نمای آماده شده میدان برای حضور در جشن و بالماسکه دروغ های مربوط به آن. باید تذکر دهم که هنوز تصویر و رسامی با عمر دراز و قدیمی نیافته ام که سطح کامل میدان را به صورت امروز نمایش دهد و تمام عکس های قدیمی به گونه ای است که مسجد شیخ لطف الله را ندارد. آیا این اصرار در تنظیم زاویه دید دوربین در اندازه ای که فقط مسجد بزرگ و نیز عالی قاپو را نمایش دهد، خود دلیل محکمی بر زمینه سازی برای تولد دروغی تازه نیست؟! اگر کسی در جایی رسامی و تصویر کهنی سراغ کند که ساخت و سازهای میدان را به تمامی نشان دهد، آن گاه می توان این مدخل، یعنی فقط نوساز بودن مسجد شیخ لطف الله را برچیده گفت.


این هم چشم انداز دیگری از میدان، که باز هم مسجد شیخ لطف الله را ندارد و تصویر را به گونه ای برداشته اند که سمت چپ میدان در زاویه دید دوربین نباشد.



اگر هنوز مجاب نشده اید که عکس برداری از میدان را به گونه ای تنظیم کرده اند،که سایه ای از سمتی نشان ندهد که قرارگاه مسجد شیخ لطف الله است، پس شاید عکس بالا شما را قانع کند که در زمان ثبت این عکس هنوز بنای مسجد شیخ لطف الله کامل و قابل ارائه نبوده است.


اگر کفایت نمی کند پس به این تصویر هم نگاهی بیاندازید که بیننده را به پذیرش این تردید وا می دارد که کسانی در مرکزی انتشار عکس های این میدان را کنترل می کرده اند.


با این نمایه دیگر نمی توان ستیزه کرد. این میدان نقش جهان است که کارکرد تجاری دارد و مکانی برای تجمع شتران باربر و ساربان هاست. با این همه رسام و یا عکاس این تصویر سخت مواظب بوده است تا گوشه ای از مکان مسجد شیخ پیدا نباشد.



این عکس مجله لایف هم تا آن جا که جست و جو کرده ام، تنها نمونه ای است که سمت چپ میدان را نشان می دهد، که باز هم علامتی از وجود شبه مسجد شیخ لطف الله را ندارد. آیا مجله لایف لااقل در زمان انتشار این تصویر، در گروه سرسپردگان به کنیسه نبوده است؟


در عین حال این تصویر یادآوری می کند که مسجد شیخ لطف الله در زمان برداشتن این عکس تنها گنبدی کاشی چسبانی شده است و دیواره و تنوره گنبد مطلقا نمایه کاشی شده ندارد.



و این عکس به آسانی ملاقاتی از نزدیک را ممکن می کند تا دریابیم سطح تنوره و ازاره گنبد مسجد به طور کامل فاقد کاشی است و تنها نورگیرهای تنوره را نصب کرده اند.



و این عکس با وضوح تمام پرده از عمل کرد کنیسه برمی دارد که گرچه ستون پایه گنبد و ازاره آن کاشی چسبانی شده، اما برای فریب بیننده چند کاشی ازاره را نیم شکسته نمایش داده اند تا گمان کنیم این نوچسبانی عمری دراز دارد!؟



حالا به ورودی شبستان پرداخته اند. این عکس مربوط به زمانی است که از نصب آرایه های مدخل مسجد فارغ شده اند. این جا نکته بدیعی پنهان است که شاید صاحبان عقل سلیم را قانع کند که از تخت جمشید تا بناهای ظاهرا باشکوه اصفهان قلابی سازی هایی برای سرگرم کردن ما و تاریخ سازی هایی به میل و نیاز سرکردگان پیرو تورات است. اگر به سطح فوقانی عکس توجه کنید با قطعاتی از کاشی چسبانی در نمونه های گوناگون برخورد می کنید که مستوره ای برای انتخاب آذین بندی و کاشی کاری ورودی مسجد است. آیا سلیقه چه شخص و یا کدام کسان در این انتخاب رعایت می شده است؟


حالا جهانیان و گله مندان اصفهانی می توانند به مبارکی مشغول تماشای شگفتی های معماری در بنای شبه مسجد شیخ لطف الله شوند که شاه عباس صفوی در یگانه سازی آِن اصرار موکد داشته است!